ویرگول
ورودثبت نام
محیصا
محیصاحلاج وشانیم که از دار نترسیم . مجنون صفتانیم که در عشق خداییم ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است . بگشای ز رخ پرده... که مشتاق لقاییم...
محیصا
محیصا
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

سلام...

سلام بر آنان که بیهوده دوستشان دارم؛
سلام بر آنان که زخمم روشنی بخششان است
محمود درویش


من امروز هفت پرده‌ی تاریک را کنار زده‌ام؛ از هفت تاریکی تو در تو گذشته‌ام و با اهریمنی هفت سر در آوردگاهی سراسر خون به ستیزی تن به تن آویخته‌ام. هر چشمش را که کور کردم هزار هزار دلتنگی بود و هزار هزار شکوه و شکایت. حالا رهیده‌ام، شاید هم از یاد رفته‌ام. اما هفت بار پی در پی زاده شده‌ام.
یک بار وقتی که تو رفتی.
یک بار با خاطره‌‌ی رفتن بی خداحافظی‌ات.
یک بار به وقت غم نبودنت.
یک بار با تنهایی غلیظ بعد از تو.
یک بار با خیال آینده‌‌ام بدون تو که غمی سترگ می‌نمود.
یک بار وقتی کسی در خیابان صدا زد "عزیزم" و من گمان کردم برگشته‌ای، سر چرخاندم ولی تو نبودی. دورتر کودکی به سمت صدا دوید و از نظر افتاد.

و که می‌داند که من به اندازه‌ی همان کودک گم‌شده‌ام در ازدحام نبودنت و محتاج یک صدا هستم که با لطافت آمیخته به معنا "عزیزم" صدایم کند و من از ازدحام این یاد بی‌رحم به آغوش آشنای صدایی پناه بگیرم...
و پرده‌ی آخر، شب وقت خواب با دیدن خانه‌ خالی‌ از حضورت و دیدن گودی روی بالش که جای تکیه‌ی سرت بود و آن چند تارموی روی شانه جامانده...
آخر بی‌رحم می‌روی با این همه نشانه‌؟
تو کجا می‌فهمی که من به اندازه‌ی تمام روزهای هفته به تاریکی خورده‌ام و پرده پرده کنارشان زده‌ام و تو به اندازه‌ی تمام هفته در یادم بوده‌ای.
تو کجا می‌فهمی که خانه یعنی بوی تو و جای جای نگاهت و واژه واژه صدایت در خاطره‌ام؟
تو می‌فهمی که آدمی به عشق آدم است؟ می‌فهمی که عشق حد ماست در آدمیت؟ چطور توانستی من را در خودم خاک کنی و بگذری؟
پرده‌ی آخر را کنار زده‌ام. حالا باید به خواب روم و وقتی بیدار شدم باز هم از هفت پرده می‌گذرم شبیه جنینی از درکات شکم مادر تا زاده شدن.
این است که ما هنوز همان جنین‌ایم که زاده می‌شویم.
از رحمی به رحم دیگر. از دردی به درد دیگر. از جنونی تا جنون دیگر. که آدمی می‌ارزد به تمام دردهایش و نداشتن‌هایش.
می‌خواهم به شیوه‌ی بلیغ ترین شعر فارسی؛ غزل بگویم متشکرم برای خالی گذاشتن جایت در زندگی‌ام، برای این که تو رفته‌ای و از تو تنها منم که مانده‌ام؛ آن هم فدای تارهای به جامانده از موی‌ تو روی شانه‌ام.
راستی از من برای تو چه مانده است؟ یادی شبیه لنگه کفشی در بیابانی؟

نویسندگینوشتنسلام
۹
۴
محیصا
محیصا
حلاج وشانیم که از دار نترسیم . مجنون صفتانیم که در عشق خداییم ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است . بگشای ز رخ پرده... که مشتاق لقاییم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید