شب به ستوه میآیم از زندگی ولی صبح که برخیزم هیچ خبری از آن حس و حال نیست میدانم.
صبح که چشم بگشایم فضای خالی آگاهی، هوشیاریِ رخوتناک و کاهلانهی بیداری جایش را میگیرد، غم فردا و حل شدن در امیدها و یاسهایش جای امروز را پر میکند.
با اینکه از امروز دل کندهام امیدی پرم کرده است، امید تکرار روزانهی فراموشی و خاموشی رنج پشت سر مانده.
مثل خستگی پشت سر ماندهی شب قبل موقع صبح. انگار که از مرگ برگشتهای، انگار به صلح بعد از پیکاری خونین رسیدهای و در میان دریای خون کشتهها پای پرچم سفید صلح چرخ زنان میخندی. پایت میان خون دلمه بسته و نگاهت در آسمان صبح به امیدواری مانده است.
شاید ماهها بعد جنازهتو را بر دوش گرفتند و دلمههای سرخ خونت در پای از شوق نامحتاطی فرو رفت که شادیاش را در حزن خون تو انگشت زده است.
بهترین پایان برای یک روز فقط یک خستگی کمر شکن است. به حد مرگ خسته شوی و صبح با بیداری توان تازه و جسم بانشاط اولین دریافتها، اولین برگهای برندهات باشد که از آنها غافل مانده بودی و فقط شب خستگی، تو را به این آغاز آشنا کرده.