علی قنبری بیدگلی
علی قنبری بیدگلی
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

اندر طلب یار؛ از بازارچهٔ میانچال تا کوچه‌پس‌کوچه‌های زینبیّه

(خاطراتی از کتابفروشی‌های کاشان)

✍? علی قنبری بیدگلی

شاید اغراق باشد که کسانی در این زمانه پیدا شوند و کاشان را پایتخت کتاب در ایران بدانند. حدّاقل برای امثال ما که اهل مطالعه هستیم مانند روز روشن است که کاشان با تمام باد و بروتش در عرصهٔ کتاب، عُشری از پاساژ قدس هم نمی‌شود. با این وجود، ملاک خوش‌باوران شهر ما هرچه باشد، از این نمی‌توان گذشت که ناشران موفّق و کتابفروشی‌های خوبی از قدیم الأیّام در این شهر وجود داشته و پناهگاه مردمان کتاب‌دوست و کتاب‌خوان بوده‌اند.

در زمان طلبگیِ ما در حوزهٔ علمیّهٔ کاشان، دو کتابفروشی مهم، محلّ تردّد اهل مطالعه بود و حقیر هم معمولاً سراغ‌شان می‌رفتم. یکی کتابفروشی یزدان‌خواه در بازار قدیم کاشان بود و دیگری، خانهٔ کتاب که جزو کتابفروشی‌های مدرن شهر به شمار می‌رفت و در چهارراه آیةالله کاشانی قرار داشت. به نظرم کتابفروشی‌های دیگری نیز در گوشه و کنار شهر بود؛ ولی چون شهر قم در همسایگی شهر ما قرار داشت و اواخر هفته گاهی به قم مشرّف می‌شدیم، لذا طبیعی بود که چندان محتاج همان دو کتابفروشی اصلیِ شهر نیز نباشیم. با این حال، قیمت کتاب‌ها در این دو کتابفروشی کلّاً ارزان‌تر از بازار کتاب در قم بود.

از کتاب‌های مهمّ و خاطره‌انگیزی که از کتابفروشی یزدان‌خواه و با قیمت بسیار نازلی تهیّه کردم، می‌توانم به یک دورهٔ بیست و دو جلدیِ النّضید – شرح فارسی بر شرح لمعهٔ شهید – و نیز یک دوره مجالس المؤمنینِ قاضی نورالله شوشتری (طبع دوجلدیِ انتشارات اسلامیّه) اشاره کنم. همچنین دائرة المعارف بزرگان کاشان – تألیف افشین عاطفی – و چند کتاب نفیس دیگر.

از خانهٔ کتاب هم تحفه‌های گرانی به یادگار دارم که سالهاست با آنها مأنوسم.

کتابفروشی مرسل هم از مراکز معروف کتاب در کاشان است. روزگاری در خیابان ۲۲ بهمن، کتابفروشی شکیل و جذّابی داشتند و البته گویا فقط کتاب‌های انتشارات مرسل را توزیع می‌کردند. امّا مدّتی است جمع کرده‌اند و به خانه‌ای در ته یک کوچهٔ بن‌بست، حوالی خیابان رجایی، منتقل شده‌اند. در کوچه‌ای نزدیکِ همین کوچه، کتابفروشی آقای افشین عاطفی قرار دارد. کتابفروشیِ ایشان هم در واقع، خانه‌ای با معماری قدیمی و سنّتی است که امروزه به عنوان «کتابخانهٔ کاشان‌شناسی آیت‌الله غروی» خوانده می‌شود. آقای عاطفی در منزلی مجاور همین خانه زندگی می‌کند و دوستان و مشتریانش در آن خانهٔ قدیمی با وی دیدار می‌کنند و از او کتاب می‌خرند. کتاب‌های ایشان اغلب در موضوع کاشان‌شناسی است و بسیاری از آنها را نیز خود تصحیح و منتشر می‌کند. عاطفی و پدرش نامی آشنا برای کاشان هستند و خدمات علمی و فرهنگی این پدر و پسر فاضل و سختکوش، هیچ‌گاه از حافظهٔ تاریخی این دیار فراموش نمی‌شود.

امّا به جز این چهار کتابفروشی و یکی دو مغازهٔ دیگر که هیچ‌موقع از جلویشان هم رد نشده‌ایم، اوحدیّ از طلّاب کنجکاو و زبر و زرنگِ حوزهٔ کاشان با پیرمردی به نام ماشاءالله آفتابی هم آشنا بودند که آرام و بی‌سروصدا در خانهٔ قدیمی و باصفای خود – واقع در محلّهٔ زینبیّهٔ آران – کتاب می‌فروخت.

آقای آفتابی سابقهٔ طلبگی در قم داشت، امّا معمّم نبود. به نظرم هیچ‌گاه در بیرون منزلش هم او را ندیده بودم. امّا در خانه، در زیّ طلّاب معمولی بود؛ پیراهن سفید آخوندی و زیرشلواریِ آبی یا نیلی‌رنگی می‌پوشید. نسبتاً نحیف و لاغراندام بود. محاسنی داشت و عینک ته‌استکانی هم می‌زد. در ایّامی مثل تابستان که هوا گرم بود، همان پیراهن را هم نمی‌پوشید و با زیرپیراهن سفید و راحتی پذیرای ما بود.

آقای آفتابی از مواهب و الطاف الهی در حقّ بسیاری از طلّاب و فضلای کاشان و آران و بیدگل و غیره بود. پیرمردی که در زمانِ خود، واژهٔ کتاب کمیاب را عملاً برای ما بی‌مفهوم ساخت. هر کتابی از هر مؤلّفی – ولو هفتاد سال از چاپِ آن کتاب گذشته، و مؤلّفش زیرِ خروارها خاک آرمیده، و دَه کفن پوسانده باشد – در خانهٔ اسرارآمیزِ او پیدا می‌شد. لذا سال‌ها می‌گذشت و تازه می‌فهمیدیم کتابی که در گذشته از وی خریده‌ایم، نایاب است و بایستی نهایت دقّت را در محافظت از آن به عمل آوریم.

در سرداب‌ها و اطاق‌های خانهٔ خِشتی و وسیعِ آقای آفتابی، هزاران جلد کتاب به طور منظّم و مرتّب بر روی هم انباشته شده بود و خود، محلّ هر کتاب را دقیقاً می‌دانست. حافظهٔ عجیبی هم داشت. عناوین کتب و تعداد مجلّدات هریک، و نیز چاپ‌های مختلف هرکدام را دقیق به خاطر داشت. بهترین تصحیح‌ها و چاپ‌ها را می‌شناخت و معرّفی می‌کرد. بسیاری از کتاب‌ها را هم خوانده و از محتوای آنها آگاه بود. شرح حال مؤلّفین را هم مفصّلاً به یاد داشت و با بسیاری از نویسندگان عصر نیز مرتبط بوده، از آنها خاطراتی نقل می‌کرد. به یاد دارم کتابچهٔ شیخ عبّاس قمی، مرد تقوا و فضیلت – تألیف علی دوانی – را که از او خریدم، می‌گفت: نسخهٔ منحصره‌ای است که از فرزند خود حاج شیخ عبّاس – مرحوم محدّث‌زاده – گرفته‌ام و ایشان از عنوان کتاب راضی نبود و اعتراض داشت و می‌گفت که این وصف را برای یک پیرمرد مقدّس و بازاری به کار می‌برند. همهٔ این صحبت‌ها را همان‌روز در آغاز آن کتاب نوشتم.

آقای آفتابی چون آدم خوش‌صحبتی بود، لذا رفتن به منزل او برای خوردن یک استکان چای و نشستن نزد وی و صحبت کردن پیرامون کتاب و صنعت چاپ و انواع کاغذ و نیز مذاکره دربارهٔ احوالات عالمان دین و مواضع اجتماعی و دینی آنها، از بهترین تفریحات طلبگیِ ما در آن زمان بود.

باریابی به محضر ایشان هم مراحل ثابتی داشت؛ ابتدا در حجره یا کتابخانهٔ مدرسه یا منزل نشسته و مشغول مطالعه و تحقیق بودیم. سپس احتیاج به کتابی پیدا می‌کردیم که در جایی نبود و یا حتماً باید نسخهٔ مِلکی تهیّه می‌کردیم. با آقای آفتابی تماس می‌گرفتیم. اغلب اوقات، کتابی را که می‌خواستیم داشت. قرار ملاقات می‌گذاشتیم که معمولاً عصرها و گاهی شب‌ها بود. به منزلش می‌رفتیم. از دهلیز تاریک و طولانی منزلش وارد صحن دلواز و روح‌افزای خانه می‌شدیم. بالای ایوان با ادب و تواضع ایستاده بود و خوش‌آمد می‌گفت. از پلّه‌های سنگیِ منتهی به ایوان، بالا می‌رفتیم. مصافحه و احوالپرسیِ گرم و مختصری می‌کردیم. سپس ما را به سمت اوّلین اطاق در سمت راست ایوان دلالت می‌کرد و خود می‌رفت که چای بریزد و بیاورد. در مدّت کوتاهی که ایشان در آن اطاق نبود، به تماشای قفسه‌های کتاب می‌پرداختیم. کتاب‌های جدید و نورسیده هم همیشه به صورت افقی، روی زمین چیده شده و بالا آمده بود. بعد از اندکی تماشا، ایشان می‌آمد و سینیِ چای را روی زمین می‌گذاشت و صحبت می‌کردیم. استکان‌های چای نسبتاً کوچک بود و با دو یا سه جرعه و یک قند کوچک تمام می‌شد. قندهای خوش‌طعمی هم داشت که از جنسِ قندهای خانهٔ پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بود و طعم قندِ خانه‌های خودمان را نمی‌داد. اگر تنها نمی‌رفتیم و کسی را هم با خود می‌بردیم، به تعداد میهمان‌ها چای می‌ریخت. برای خودش هم چای می‌ریخت. یک چای با ما می‌خورد و کتابی را که احتیاج داشتیم برایمان می‌آورد. قیمت را که می‌پرسیدیم، از زیر آن عینک ته‌استکانی و ضخیمش، نگاهِ نافذ و مرموزی می‌کرد. کف دست‌هایش را با حالت التذاذ به هم می‌کشید، گردنش را قدری متمایل می‌کرد و با کمی تعارف قمصری، قیمتی تعیین می‌نمود. قیمتِ کتاب‌هایش هم ارزان نبود. گاهی گران بود و اغلبِ اوقات هم مناسب و مطلوب. لکن اگر گران می‌گفت هم باز می‌ارزید؛ چون اوّلاً اگر نمی‌خریدیم مجبور بودیم به قم برویم. آن هم اگر پیدا بشود یا نشود. چون یا از نوبت چاپش سال‌ها گذشته و نسخه‌هایش در بازار نبود، و یا به دلائلی، دیگر قرار نبود چاپ شود. ولی ایشان این‌طور کتاب‌ها را از سالها قبل از انقلاب نگه داشته بود تا به محقّقی برساند. لذا نوعِ کتابهایی که از ایشان خریده و اکنون در کتابخانه‌هایمان داریم، مجموعاً جزو بهترین و ارزشمندترین کتاب‌های ماست.

باری، کتاب‌ها را که می‌خریدیم، پول را در حضور خودمان می‌شمرد. سپس ما را بدرقه می‌کرد. وقتی می‌خواستیم از آن اطاق آرام‌بخش و زیبایش خارج شویم، می‌دیدیم همهٔ کفش‌ها را منظّم، جلوی در چیده است. گاهی که فراموش کرده بود کفش‌ها را جفت کند، خودش زودتر می‌رفت و جلوی پای ما جفت می‌کرد. بسیار خجل می‌شدیم و شرم می‌کردیم. سپس روی همان ایوان می‌ایستاد و ما از پلّه‌ها پایین می‌آمدیم و تودیع کرده، از منزلش خارج می‌شدیم. در واقع، این صحنه همیشه برای همهٔ ما تکرار می‌شد. دوباره که دلتنگش می‌شدیم، روز از نو و روزی از نو.

حُسنِ دیگرِ آقای آفتابی این بود که تنها به کتابی که می‌فروخت اکتفا نمی‌کرد؛ بلکه کتب مشابهی را هم می‌آورد و معرّفی می‌کرد. اگر اشتباه نقل نکنم گاهی کتابی می‌آورد و صفحه‌ای از آن را می‌گشود و به ما نشان می‌داد و می‌گفت: ببین! در اینجا هم مطالبی در مورد چیزی که می‌خواهی هست، این را هم ببر. البته بعید می‌دانستیم که این کارها را برای جلب مشتری بکند. چون گرچه کتابفروشی شاید عمده ممرّ معیشت وی بود، امّا خودش هم از عشّاق کتاب بود و شیفتگان کتاب را از قیافه و گفتارشان می‌شناخت و لذا از هیچ مساعدتی به آنها دریغ نمی‌کرد.

به ندرت پیش می‌آمد که کتابی را نداشته باشد. اگر هم نداشت، مظانّ آنرا به خوبی می‌دانست. ابتدا قول می‌گرفت که حتماً از او می‌خریم؛ سپس دلگرم می‌شد و می‌رفت و از زیرِ سنگ هم که شده، آن را پیدا می‌کرد و می‌آورد.

گاهی از اوقات هم که کتاب نفیس و نایابی به دست آورده بود، چون مشتریان و سلیقه‌هایشان را می‌شناخت، کتاب را به کناری می‌گذاشت تا آن مشتری خاص خود به سراغش برود. سپس می‌گفت: این کتاب را ببر، حیف است، پولش را هم بعداً بده، مهم نیست، ولی حتماً آنرا ببر و بخوان.

روزی نسخهٔ کمیابی از چاپ اوّلِ کتابِ أحسن الجزاء فی إقامة العزاء علی سیّدالشّهداء – که مطالب خاصّی پیرامون عزاداری و شعائر حسینی در آن آمده است – را برای بنده به کناری نهاده بود. می‌گفت: چاپ‌های متأخّرش افتادگی دارد، و مواضع حذف و تحریف را هم نشان می‌داد. کتاب را با اصرار به من فروشاند و وجهِ آن را هم نخواست. این واقعه مصادف با آخرین روزهای تحصیل من در بیدگل بود. وقتی به قم رفتم، مدّت مدیدی گذشت و دیگر هیچ‌وقت به سراغش نرفتم. لذا مبلغ را به طلبه‌ای دادم تا به او برساند. بسیار جالب بود که هم کتاب را یادش بود و هم مبلغ آن را. پیش از آنکه آن طلبه لب باز کند، تا نام مرا شنیده بود آن طلبِ خود را یادآور شده و از قضا هیچ ناراحتی و دلگیری هم نشان نداده بود.

حقیر تا قبل از ورود در سِلک طلبگی، آقای آفتابی را نمی‌شناختم و اساساً نمی‌دانستم که در آن سوی شهر، خانه‌ای پُر از گنجینه‌ها و ذخائر علوم اسلامی وجود دارد و هیچ نشانی هم بر آن نیست. سال نخست طلبگی بودم که به واسطهٔ شوهرخالهٔ گرامی خود، جناب حجّةالإسلام آقا شیخ سعید آذرباد – از وعّاظ و ائمّهٔ جماعت بیدگل – با وی آشنا شدم و شبی به اتّفاق ایشان، به منزل آقای آفتابی رفتیم. آن شب ظاهراً شب جمعه یا شبِ شنبه‌ای از شب‌های پائیز بود. من به کتاب حلیة المتّقین احتیاج داشتم و بسیار مایل بودم که آن را بخوانم و به آن عمل کنم. آن شب، همین معنا را با آقای آذرباد در میان گذاشتم. ایشان هم دست مرا گرفت و از همان خانهٔ پدربزرگ، مستقیم به منزل آقای آفتابی برد. آقای آفتابی بسیار با روی خوش برخورد کرد و از میان چند نسخهٔ حلیة المتّقین، چاپی که حاویِ رسالهٔ مکالمات حُسنیّه بود را آورد و گفت: در اغلب چاپ‌ها، این رساله را از انتهای کتاب انداخته‌اند.

آن موقع در ماه‌های اوّلِ طلبگی بودم و پانزده سال بیشتر نداشتم. ولی با اشتیاق زیادی حلیة المتّقین را خواندم و مترصّد شدم تا در فرصت دیگری به محضر آقای آفتابی راه پیدا کنم. بعدها خود به تنهایی می‌رفتم و کم‌کم بعضی از دوستان را نیز به نزد ایشان بردم و آنان را مرتبط ساختم.

غرض، آقای آفتابی سالهاست که در گوشه‌ای از این پهنهٔ گیتی، به دین و فرهنگِ این مملکت خدمت می‌کند و تاکنون احدی در خیال تجلیل از زحمات وی نیفتاده است. حدّاقل برای امثال نگارنده که زمانی ملجأ آنها در امر کتاب، ایشان بوده، دور از انصاف است که با تحریر چند سطری، از او یاد نکنیم. باشد که خداوند شفای عاجل بدیشان عطا کُناد و همهٔ ما را غریق بحر مغفرت و رحمت واسعهٔ خود فرمایاد!


ماشاءالله آفتابیآفتابی آرانیکاشانیاتآرانبیدگل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید