علی قنبری بیدگلی
علی قنبری بیدگلی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

گزیده‌ای از خاطرات اکبر ثبوت با حکیم الهی قمشه‌ای

شاگردان مرحوم آیةالل‍ه الهی قمشه‌ای بسیارند و هریک در وصف استاد بزرگوار خود بیانات و خاطرات زیبایی بیان کرده‌اند. اکنون که هوای مجلس روحانیان به ذکر آن مرد خدا معطّر است، چند سطری از خاطرات آقای اکبر ثبوت را تقدیم می‌کنیم و از خداوند تبارک و تعالی برای تمام بزرگان طلب رحمت و مغفرت می‌کنیم.

آقای ثبوت سلسله مقالات و یادداشت‌های متفرّقه‌ای دربارهٔ شرح احوال مرحوم الهی قمشه‌ای دارند که ظاهراً همهٔ آنها - بدون مشخّصات و به صورت پیوسته - در جزوه‌ای معروف به نام حکیم عارف گردآوری شده است. خاطرات مندرج در وبلاگ تماماً از آن جزوه نقل می‌شود.

? «سروده‌های الهی سرشار از عشق و شور و حال و عرفان است و طرب و سرمستیِ عارفانه‌ای را که هرچه بیشتر در وجود او می‌توانستیم دید، در اشعارش منعکس و جلوه‌گر است. و چون آوایی گرم و خوش داشت و با موسیقی آشنا بود، برای اشعار خود اوزان طرب‌انگیز و کلمات و تعبیرات نشاط‌بخش اختیار می‌کرد و می‌گفت: پیام شاعر باید شادی‌آفرین باشد:

▫️ إذ الشّعر لم یهززک عند سماعهِ
فلیس جدیر أن یقال له الشّعرُ

یعنی: شعری که چون بشنوی تو را به جنبش و طرب درنیاورد، سزاوار نام شعر نیست.

... در محضر استاد، سخن از جایگاه شیخ و خواجه (سعدی و حافظ) و تفاوت مشرب آن دو به میان آمد و استاد این بیت را خواندند که کوتاه‌ترین و شاید رساترین عبارت برای بیان وجه تمایز میان شعرِ آن دو بزرگ است:

▫️ به هوشم آورَد اشعار سعدی
ولی مستم کند اشعار حافظ».

? «استاد الهی به گفتهٔ خود، همچون استاد جلال‌الدّین همایی، در محضر شیخ محمّد خراسانی – از مدرّسان عالی‌رتبهٔ حوزهٔ اصفهان – مثنوی را فراگرفت و علاقه به مثنوی را از او به ارث برد؛ چنان که شیخ نیز از استاد خود جهانگیرخان قشقایی ... که مثنوی را نیک می‌شناخت و گاه در ضمن درس ابیاتی از آن را می‌خواند، مثنوی را آموخت. و شاگرد دیگر جهانگیرخان، حاج آقا رحیم ارباب نیز ... در تبیین دقایق مثنوی تسلّطی کم‌نظیر داشت.

الهی به تبعِ استاد خود خراسانی، مثنوی را صیقل ارواح و بانگ توحید و دکّان فقر می‌نامید، و دلبستگی‌اش به مثنوی چندان بود که حتّی در ضمن تدریس متون فلسفی همچون منظومه و اشارات و اسفار، و در تفسیر و تحلیل‌های کتبی خود از موضوعات حِکمی و دینی، غالباً سخن را با ابیاتی از این منظومهٔ عظیم می‌آراست و از مضامین بلند آن استمداد می‌نمود ...».

? «یک روز که درس فصوص تمام شد، استاد پرسیدند: بعدازظهر چه درسی داریم؟ گفتم: اشارات. این بیت عربی را خواندند که محدّث و فقیهِ اخباری، شیخ حرّ عاملی، در وصف معشوق سروده است:

▫️ بین ألحاظها کتاب الإشارا -
تِ، و فی ریقها کتاب الشّفاءِ.

من این بیت فارسی از سروده‌های استاد را خواندم:

▫️ شرح اشاراتِ ابرویش بنگارم
غمزه و غنج نگار اگر بگذارد.

نیز این بیت که گمان می‌کنم از شاعری به نام ذوقی هندی است:

▫️ به هر اشارهٔ او شرح صد اشارات است
به هر حکایت او معنی هزار شفاست».

? «در منطق به مبحث قضیّهٔ شرطیّه رسیدیم. استاد فرمودند: خواجهٔ طوسی که از داناترین منطق‌دانان است، در دو بیت شعر، مثالی را که در منطق برای قضیّهٔ شرطیّه ذکر کرده‌اند، به طنز یاد کرده است. مثال این است: اگر آفتاب طالع باشد، شب نخواهد بود. و خواجه می‌گوید:

▫️ ما للمثال الّذی ما زال مشتهراً
للمنطقیّین فی الشّرطیّ تسدیدٌ؟!

أما رأوا وجهَ من أهوی و طرّتَهُ؟
الشّمس طالعة و اللّیل موجودٌ!»*.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* این ناچیز (علی قنبری) گوید: شعر دیگری نیز به همین مضمون گفته‌اند:

▫️ مثالی را که در شرطیّه خواندی
بگو با منطقی، کآن هست مردود

چه می‌گوید در آن گیسوی یارم
که شمسٌ طالعٌ و اللّیل موجود!

? «یک‌بار پس از آزادی از زندان، خدمت استاد رسیدم. آقایی که گمان می‌کرد هرکس به زندان افتاده، باید مجرم باشد، این بیت فردوسی را به عنوان وصف حال من خواند:

▫️ ور ایدون که کژّی بوَد رای تو
همان بند و زندان بود جای تو!

استاد از تمثّل به این بیت دلگیر شدند و فرمودند: چرا این بیت نظامی را نمی‌خوانی:

▫️ مرد به زندان شرف آرد به دست
یوسف از این روی به زندان نشست

نیز این بیت سنایی:

▫️ اگر خواهی که چون یوسف دو عالم را به دست آری
در این تاریکیِ زندان، چو یوسف باش زندانی

آقای دیگری برای اینکه عربی دانی‌اش را ثابت کند، این دو بیت را خواند:

▫️ قالوا: حُبِستَ، فقلتُ لیس بضائری
حبسی، و أیّ مهنَّدٍ لا یغمدُ؟

اَوَما رأیت اللّیثَ یؤلف غیلَهُ
کبراً و أوباش السّباع تردّدُ؟

استاد نگذاشتند ادامه دهد و گفتند: شعر خوبی است، ولی گویندهٔ آن علیّ بن الجهم، مردی بدنهاد و از دشمنان آل علی (ع) بوده و زندان رفتنِ او هم نتیجهٔ توطئه‌هایی بوده که علیه دیگران می‌کرده است. من گفتم: اجازه می‌دهید من هم یک بیت شعر سیاسی بخوانم؟ فرمودند: بخوان. گفتم:

▫️ خواهی که دادت بگسلد صد سلسله بیداد را
منّت بکش، گردن بِنه زنجیر استبداد را».

? «سخن بر سر واژه‌های برساختهٔ فرهنگستان بود که غالباً عاری از لطافت و سلاست، و بعضی از آنها خیلی مضحک است. استاد فرمودند: واژه‌های بسیار زیبایی را که در هر زبانی هست در نظر بگیرید؛ از جمله در فارسی نام گل‌ها (نیلوفر، بنفشه، نسرین، نرگس و…) و میوه ها (سیب، بهْ، بادام، گیلاس و…) و پرندگان (پرستو، شاهین، کبک، کبوتر و…) و درختان (سرو، سپیدار، بید و…) و ماه‌ها (فروردین، اردیبهشت، بهمن، اسفند و…) و اجرام فلکی (سپهر، آسمان، ماه، خورشید، آفتاب، اختر، ناهید، کیوان، بهرام، پروین و…). همهٔ این کلماتِ زیبا و هزاران امثالِ آنها را کسانی ساخته‌اند که عامی بوده‌اند و به اندازهٔ یک هزارم از دانش اعضای فرهنگستان را نداشته‌اند و در عین حال، ساخته‌های آنها بسیار دلنشین‌تر و روان‌تر و ماندگارتر از ساخته‌های فرهنگستان است که دانشِ اعضای آن، هزاران مرتبه بیش از آن عوام است.

و چرا این‌گونه است؟ چون عوام، در مرحلهٔ اوّل، مفهوم و زیبایی و لطافت و عظمت موجودی را با همهٔ وجود خود لمس می‌کنند، و سپس همان مفهوم و زیبایی و لطافت و عظمت، الهام‌بخشِ آنها می‌شود تا برای تعبیر از آنچه با همهٔ وجود خود لمس کرده‌اند، واژه‌ای بسازند؛ آن هم بدون چندان تقیّدی نسبت به واژه‌های برساختهٔ پیشین. ولی اعضای فرهنگستان فقط معانی و مفاهیم را در ذهن خود تصوّر می‌کنند و می‌خواهند برای آنچه تصوّر کرده‌اند، واژه‌ای عرضه کنند، آن هم غالباً با تقیّد نسبت به واژه‌های برساختهٔ پیشین. و میان لمس و تصوّر، و میان کسی که از تقیّد آزاد است با کسی که در قید است، تفاوت بسیار است.

من در اینجا حکایتی را که از استاد نامور ادب فارسی، شادروان دکتر محمّدجعفر محجوب شنیده بودم، نقل کردم. او می‌گفت: سماوری را که در خانه‌مان بود، به دکّان سماورساز بردم و با زحمت به او تفهیم کردم که این سماور، هم مخزنِ آب و هم مخزنِ نفتش نیاز به تعمیر دارد؛ چون هم آب پس می‌دهد و هم نفت. و سماورسازِ عامی به راحتی گفت: مشکلی نیست، ما آن را آب‌بندی و نفت‌بندی می‌کنیم!».

? «در خدمت استاد، سوار تاکسی بودیم. یک خانم شیکان‌پیکان هم سوار شد و بر صندلی جلو نشست. به چراغ قرمز رسیدیم و استاد به من گفتند: تو که هرجا به قول خودت شبه‌شعری در آستین داری، شبه‌شعری هم برای چراغ قرمز بخوان! گفتم:

▫️ چراغِ چشم من از اشک خونین قرمز است، آری
چراغ چشم سبز تو به رویم راه را بسته

رخ من چون چراغ زرد می‌گوید: به راه عشق
نباید رفت جز با احتیاط ای رهرو خسته!

خانم رو به ما کرد و گفت: آقا، می‌شود این شعر را برای من بنویسید؟ نگاهش کردم؛ چشمانش سبز بود! گفتم: متأسّفانه کاغذ و قلم همراهم نیست!».

? «سخن از معنی زندگی بود. یکی از حاضران گفت: من که معنی زندگی را نفهمیدم. استاد گفت: عاشق شو تا بفهمی؛ چون با عشق است که زندگی، معنی پیدا می‌کند و بدون عشق، زندگی بی‌معنی و با مرگ مساوی است. سپس این شعر حافظ را خواند:

▫️ هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید».

? به نقل از: جزوهٔ حکیم عارف.

حکیم الهی قمشه‌ایمیرزا مهدی الهی قمشه‌ایاکبر ثبوت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید