همه جا به شكل بی رحمانه ای خلوت بود. انگار تمام شهر به احترام
دردهایم سكوت كرده بودند! شهرِ من آرام و خلوت بود. آرام تر از شب های ک یک خط در میان به پیام ها و تماس هایم جواب میداد و منهربار و هربار تمام بی محلی هایش به عشق شنیدن دوباره ی صدایش خنده هایش حرف هایش شوخی های که صدای قهقه های مرابلند میکرد ان اشتیاقی ک قلبم را محکم به قفسه سینه ام میزد برای دیدنش برای دست هایش برای لب هایش تحمل کردم
تحمل نه برای او نه برای خودم بلکه برای عشق
اما او حتی از تحمل های من هم خسته شده بود
او میخواست برود و تحمل ها و دم نزدن های من از کارهایش سدی برای رفتنش میدید
او آماده بود آماده برای نابود کردنم برای گرفتن صدایش خندهایش دست هایش…
تماس های بی پاسخ
پیام های سین نشده
پست های دیده نشده
شروع کرده بود
آغاز او برای پایان من:)))