ویرگول
ورودثبت نام
MSD
MSDانیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
MSD
MSD
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

داستان کوتاه: چرا این باران بند نمی‌آید؟

صدای شرشر باران امانم را بریده بود . قطرات ریز آب مداوم می ریختند . صدای برخورد این قطرات اوایل آرام بخش است . کمی که میگذرد روی اعصاب میرد . بعد از چند ساعت هر انسان عاقلی را به مرز جنون میبرد . مخصوصا بدبختی مثل من که خودش از فرط بی حوصلگی داشت دیوانه میشد . گوشیم را که به قول مامان ضبط کرده بودند و هیچ کتابی هم برای خواندن پیدا نمیشد . اینجا دیگر چجور خوابگاهی بود که حتی یک کتاب در آن پیدا نمی شد؟ مهم نیست . احمقی کندذهن تلویزیون را روشن گذاشته بود و از آنجایی که سرگرمی دیگری نداشتم چشمانم را به صفحه رنگی دوختم . مجری اخبار در مورد قتلی که دیروز اتفاق افتاده بود ، حرف می زد . قاتل مردی ( یا بهتر است بگویم پسری ) شانزده ساله بود که سالها به خاطر قتل برارش در تیمارستان زندانی بوده . از آنجا فرار
کرده و مادرش را هم به قتل رسانده بود . تمام موهای تنم سیخ ایستاند . اصلا کسی وجود داشت که دست به همچین کار
مشمئز کننده ای بزند؟ لرزه به تنم افتاد افتاد. شاید دلیل اصلی اش برادرم بود. من برادرم را سه سال پیش از دست دادم.خلاصه بگویم کنکور را خراب کرده بود و دلیلی برای زندگی کردن برایش نمانده بود . خودش را درون اتاقش حبس کرد . هیچ نمی خورد و با احدالناسی حرف نمیزد. آخر سر مجبور شدم به زور درش را بشکنم. وقتی قدم به اتاقش گذاشتم...خیلی زجر کشیده بود . شاید اگر زودتر به دادش میرسیدم ... اگر بیشتر به او توجه میکردم .... اشک ناخودآگاه از چشمانم جاری شد . متاسفانه دستم بند بود و نمی توانستم جلویش را بگیرم پس اجازه دادم که بیایند . آنقدر بیایند که چیزی در چشمهایم باقی نماند . پرستاری در اتاقم را باز کرد و رشته افکارم پاره شد . قیافه ای گرفت که مرا یاد مادرم می انداخت. زمانهایی که کار بدی انجام میدادم و به قول خودش باید تنبیه می شدم . مادرم ... مانده بودم حالش آنطرف خوب است یا نه ؟ بار آخری که به ملاقاتش رفته بودم از شدت هیجان قرمز شده بود . خوب حداقل دیگر لازم نیست نگران فشار خونش باشد. پرستار آمپولی بی حس کننده به بازویم زد که سریع عمل کرد. در عرض چند ثانیه کل بدنم کرخت شد . تلاشی برای برقراری ارتباط نکرد . من هم حرفی با یک سری دروغگوی روانی نداشتم .پس اجازه دادم سکوت ناراحت کننده ادامه داشته باشد . قبل از اینکه روی تخت بگذارنم ؛ نگاهی دیگر به تلویزیون انداختم. عجیب است . چرا من را نشان میداد؟ مهم نیست این باران لعنتی چرا بند نمی آمد ؟

نویسندهداستانداستانکداستان کوتاهداستان جنایی
۶
۰
MSD
MSD
انیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید