حس کردم شاید بعد از چند ناکامی پشت سر هم ، اون کنکور لعنتی ، اون سال سخت و عجیب ... به یه موفقیت از ته دل نیاز داشتم اونم از نوع هیجان انگیزش .
به اصرار مامان کلاس رانندگی ثبت نام کردم تو اوج نا امیدی برای شروع هر مسابقه و آزمونی ، رفتم سر کلاس های آیین نامه . راستش با خودم میگفتم که بعد از اون شکست سنگین این بار میخوام به یه موفقیت غرور انگیز برسم .
سر آزمون عملی ، از قیافهی بچه ها معلوم بود افسر سخت گیری داره ، یک لحظه ناامید شدم به خودم گفتم نکنه اینم بشه مثل قبلی . ولی باید میرفتم، باید نشون میدادم وقتی چیزی و انتخاب میکنم تا تهش میرم .
آزمون دادم و برای بار اول قبول شدم ، حس عجیبی بود انگار برگشته بودم به اوج خودم . اعتماد به نفسم بالا رفته بود و توی خانواده رفتم تو جمع راننده ها .
برای نشون دادن مهارتم سر نشستن پشت فرمون دعوا بود . اما تنها کسی که حاضر بود جلو بشینه و از منظره لذت ببره آبجی کوچیکم بود . برای قدردانی از فداکاریش ، با صدای تند اهنگ و یک دسته فرمون چرخوندن حسابی از خجالتش درمیومدم.
فکر میکردم با افتخاری که کسب کردم با دنده یک هم شده از تپه خاکی های کنکور عبور میکنم و پشت سرشون میگذارم.
تصمیم گرفتم مامان جون و آقا جون به صرف چرخ زدن توی هوای غبارالود تهران با هنرم در رانندگی غافلگیر کنم . بعد از توضیح دادن تمام آیین نامه و چک کردن دوباره کمربندها ، یک بار دیگه کاغذی که سر امتحان آیین نامه برده بودم و چک کردم و با اطمینان کامل سوار ماشین شدم .
هنوز راهی نرفته بودیم که گرم حرف زدن از افسر شدم که مات و مبهوت پارک دوبل من شده بود ، ناگهان متوجه شدم به جای دنده دست آقاجون تو دستمه ، سرمو که برگردوندم دیدم به جای قربون و صدقه و تبریک همه دارن جیغ میزنن ، یک لحظه آرزو کردم کاش سر کنکور بودم و داشتم معادله سه مجهول حل میکردم ولی خب انگار باید جای مدیریت زمان سر جلسه ، خودمو مدیریت میکردم . همون طور که دنده تو دستم تلو میخورد ، انگار کلا راننده بودن فراموش کرده بودم و منتظر بودم مثل بازی ویدیویی یکی ترمز کنه و بزنه بغل . از هرطرف صدا میومد ماشینا از پشت بوق میزدن ، یکی میگفت راهنما بزن ، اون یکی گفت دنده رو بزار سر جاش و..
همه این صداها یه طرف ، صدای ذهنم یه طرف دیگه که میگفت: وقتی تا الان با دنده یک می روندی یکم زود نیست واسه راننده فرمول یک شدن !
در نهایت با کمک آقاجون و هدایت فرمون ، ماشین متوقف کردیم . سکوت عجیبی تو ی ماشین برقرار شد ، تنها چیزی که بلندتر از صدای افکارم بود تیک تیک راهنما بود ، به فرمون خیره شده بودم انگار قهر کرده بود و نمیچرخید با خودم گفتم "یعنی اینجا هم شکست خوردی ؟! "سوالی آشنا برای ذهنی که دائم به دنبال اثبات موفقیتش به دیگران بود!
در همین لحظه صدای قهقه خواهرم از پشت سکوت سنگین ماشین را شکست و گفت" آبجی میشه فرمون بدی منم عوض کنم ؟!"
همه از خنده منفجر شدند انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش همه تو شک بودیم .
نگاهم به آقاجون افتاد. انتظار دیدن ترس یا شاید عصبانیتی پنهان را داشتم. اما در عوض در چشمانش چیزی دیدم که مرا آرام کرد لبخند کوچکی بر لبش نشست و با همان آرامش همیشگی گفت: همه ی ما روزی اولین بار ها را داشتیم چه درکنکور چه در رانندگی و چه در زندگی .. گاهی باید به ناچار توقف میکردیم گاهی دنده عقب میرفتیم و گاهی باید کلا مسیر را عوض میکردیم ولی مهم اینه که بعد از هر توقف اجباری دوباره راه بیفتی ، اینبار مطمئن تر از دفعه قبل .
با شنیدن حرف هایش بی اراده لبخند زدم ، دنده را درجایش محکم کردم ، آینه راه تنظیم کردم و استارت زدم ولی اینبار نه برای اثبات موفقیتم بلکه برای تجربه کردن موفقیت و در آغوش کشیدن مسیری که پیشرو داشتم .
ما دوباره در جاده بودیم و من اینبار فقط رانندهی ماشین نبودم بلکه رانندهی زندگی خودم بودم .