دانلود رمان راز شهر جادو | دانلود رمان | نودهشتیا اصلی
دانلود رمان راز شهر جادو نودهشتیا
نام رمان: راز شهر جادو
نویسنده: آمنه حلاجیان
ژانر رمان:تخیلی/فانتزی – عاشقانه – هیجانی و گاهی هم طنز خلاصه: با امیدی گرم و شادی بخش با نگاهی مست و رویایی دخترک افسانه می خواند نیمه شب در کنج تنهایی بیگمان روزی ز راهی دور می رسد شهزاده ای مغرور
دانلود رمان راز شهر جادو نودهشتیا
تلگرام نودهشتیا:
کانال تلگرام نودهشتیا
بخشی از رمان راز شهر جادو نودهشتیا:
چرا پس کسی درو باز نمیکنه؟!شایدخوابه یا شایدم رفته بیرون چیزی بخره.کلید و از کیفم در آوردمو انداختم به درو باهاش داشتم درو باز میکردم که یه دفع از پشت سرم صدای افتادن چیزی اونم با شدت زیاد بلند شد! برگشتم تا ببینم که صدای چی بوده و از کجا افتاده؟ ولی هر چی اطرافمو نگاه کردم به نتیجه ای نرسیدم!یعنی چی بود؟نکنه توهم زدم؟ همون لحظه چشمم خورد به وسط کوچه که پسر بچه ای 7 یا 8 ساله ایستاده بود و با تعجب این ورو اونور نگاه میکرد! عه این کی اومد توی کوچه که من متوجه نشدم!؟چقدرم نازه”چه چشمایی داره”عاشق بچه ها بودم. تا به حال توی این محله ندیده ندیدمش”یعنی بچه کیه؟ تو همین فکرا بودم که بازم صدای قارو قور شکمم بلند شد” هر وقت گشنم میشد اینجوری رسوام میکرد.اصال به من چه این خوشگل پسر بچه ی کیه”زودتر برم خونه تا از گشنگی تلف نشدم. سریع برگشتم سمت درو دیگه به پشت سرم نگاه نکردم”و بعد باز کردن در بدو بدو رفتم داخل خونه.
رمان راز شهر جادو نودهشتیا مقنعه امو از سرم در آوردمو پرت کردم روی کاناپه”عادتم بود ولی بابا بزرگ هر وقت میدید که این کارو میکنم حسابی گوشمو میپیچوند و میگفت یه دوشیزه خانم به سن شما نگین خانم نباید این حرکاتو انجام بده. با این فکر دوباره یاد بابا بزرگ افتادمو بلند بلند صدا زدم:بابا بزرگ …بابا جونی… اول از همه به سمت آشپزخونه رفتمو داخلشو نگاه کردم اما اونجا هم نبود. رفتم سمت اتاق خواب”نه اینجا هم نیست.شاید واقعا رفته بیرون. دوباره برگشتم سمت آشپزخونه تا ببینم بابا بزرگ غذا چی درست کرده.تعجب کردم.روی گازم هیچی نبود!در یخچالو باز کردم” وا این تو هم که غذایی نیست!
دانلود رمان راز شهر جادو نودهشتیا بازم توی فکر رفتم”یعنی امروز هیچی درست نکرده؟!اصال چرا بهم نگفت که قراره بره بیرون!؟از بابا بزرگ بعیده. باز صدای آه و ناله شکمم بلند شد”باید یه چیزی بریزم توی این خندق بال وگرنه… ببینم تخم مرغی چیزی داریم که سه سوته آماده بشه. دوباره یخچالو باز کردم کلمو کردم توش.ای وای تخم مرغمونم تموم شده .یعنی باید برم بخرم؟ لب و لوچه ام آویزون شد”چاره ی دیگه ای نداشتم..خالی خالی بود. مقنعه امو از روی کاناپه بر داشتمو سر کردم و بعد پوشیدن کفشم راه افتادم سمت در حیاط. درو باز کردم و دوباره چشمم به اون بچه افتاد”دقیقا همون جای قبلیش ایستاده بود و ذره ای از جاش تکون نخورده بود! عه این بچه که هنوز اینجاست؟!یعنی با کسی کار داره یا گم شده؟!شایدم اشتباه فکر میکنمو همین جوری اینجا وایستاده.