داستان درباره پسر دانشجویی به اسم بهزاده که عاشق دختری به اسم فرنوش میشود که پسر خاله اش خواستگار اوست اما…
رمان یاسمین نودهشتیا
تلگرام نودهشتیا:
کانال تلگرام نودهشتیا
بخشی از رمان یاسمین:
كاوه – خير خانم محترم . ايشون مغزشون مشكل پيدا كرده . حالا لطفاً يه دقيقه تشريف بيارين پايين . همين جا كوروكي بكشيم ببينيم مقصر كيه ! من به كاوه چشم غره رفتم كه فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشين اومد پايين و گفت : – از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟ – ممنون شما چطورين ؟ فرنوش – شما همين جا درس مي خونين ؟ چندين بار شما رو تو محوطه دانشكده ديدم . – منم همينطور . منم شما رو چند بار ديدم . كاوه – انگار شكستن جناق سينه من باعث آشنايي شما شد ! فكر كنم اگه من كشته مي شدم شما دو تا با هم عروسي مي كردين ! فرنوش دوباره خنديد و من چپ چپ به كاوه نگاه كردم كه كاوه به فرنوش گفت : – نگاه به چشماي اين نكنين ! اين مادر زادي چشماش چپه ! – بس كن كاوه خان . كاوه – بابا جون اين تصادف بزرگيه .حتما بايد چهار تا بزرگتر بيان وسط رو بگيرن شايد كار بكشه به شركت بيمه زندگي و عقد دائم و عروسي اين حرف ها ! – كاوه !! بعد رو به فرنوش كردم و گفتم : خواهش مي كنم شما بفرماييد . فرنوش – اجازه بدين تا منزل برسونمتون. كاوه – خيلي ممنون . بهزاد جون سوار شو ! دست كاوه رو كه بطرف دستگيره ماشين مي رفت گرفتم و به فرنوش گفتم : – خيلي ممنون . مزاحم نمي شيم . شما بفرماييد . فرنوش – پس بازم معذرت مي خوام . خداحافظ.اينو گفت و سوار ماشين شد و رفت . كاوه در حاليكه پشت سر ماشين دستش رو تكون مي داد گفت : خداحافظ بخت پسر الاغ ! حيف كه در روت باز نكرد ! – منظورت منم ؟ كاوه – نه بابا ! منظورم الاغه بود ! شما كه ماشالله عقل كل ين ! بيا بريم خونه كار دارم . كاوه – عذر مي خوام ، وكيل و وزيرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! والله هر كسي ندونه فكر مي كنه الان از اينجا يه سره بايد بري كارخونه بابات و بشيني پشت ميز و به رتق و فتق امور بپردازي ! مرد تقريباً حسابي ! اين دختره تو دانشكده دل از همه برده ! هيچكسي رو هم تحويل نمي گيره ! حالا اومده از تو خواهش مي كنه كه برسوندت خونه ، تو ناز مي كني ؟ همونطوري نگاهش كردم . كاوه – شناختي ؟ دمت رو تكون بده عزيزم ! – بي تربيت ! كاوه – خب چرا سوار نشدي ؟! چرا جفتك به بخت خودت مي زني ؟ – اولا ًجفتك نه و لگد ! در ثاني ، چون سوار ماشين نشدم به بختم لگد زدم ؟ كاوه – خب آره ديگه ! آشنايي همينطوري شروع ميشه ديگه . بعدشم مي رسه به عقد و عروسي و اين حرفا ! دختر به اين قشنگي و پولداري ! ديگه چي مي خواي ؟ – هيچي بابا آدم خوش خيال ! اون مي خواست جاي اينكه پيچيده بود جلوي ما ، يه جور تلافي بكنه . اون وقت تو تا كجا پيش رفتي ! كاوه – با منم آره ؟ نگاه كور شدت رو ديدم ! نگاه اونو هم ديدم ! نخورديم نون گندم ، بابامون كه نونوايي داشته ! – مياي بريم يا خودم تنها برم ؟ كاوه – بريم بابا . امروز اخلاقت چيز مرغيه !