برای گرفتن این کار خودمو به در و تخته کوبیدم. شاید تا الان بیشتر از بیست جا تست داده بودم و مصاحبه رفته بودم. بالاخره تونستم توی نشری صاحب نام یه پروژه ویرایش بگیرم، البته قبل از این هم یه رمان ویرایش کرده بودم که به پول نرسیده بود.
تازه اومدم توی خونه جدید، با نقش جدید، با پارتنری که حالا اونم نقشش فرق میکنه، حالا علاوه بر این تغییر بزرگ کار هم دارم. شغلی که توش خیلی کندم.
برای پول کار نمیکنم، چون اصلا توی این کار پولی نیست، برای مفید بودن هم نیست، یا علم آموزی یا چیزایی شبیه این که بتونه باد بندازه تو غبغبم. برای توی اجتماع موندن کار میکنم. از زنایی که وقتی شروع کردن به غذا پختن دیگه نمیدونن الان توی جامعه حرف چیه بدم میاد. میخوام همیشه تیکههارو بگیریم. بدونم کجا چی باید بگم، بتونم روی لبه تکنولوژی باشم.
حالا باید این پروژه رو تا اخر هفته دیگه تحویل بدم، خوشایند نیست، شایدم کلا کار اینطوریه. نمیدونم. جمعه بعدی باید به یه سفر ده روزه برم و قبلش باید کارو تحویل داده باشم.
این است زندگی