توی پیاده رو زیر بارون کنار دیوار بدون چتر ایستاده بودم ،احساس آدم منتظرو داشتم ،اما منتظر نبودم
حواسم توی خیابون بود ،بارون آروم آروم می بارید
کم کم خیس شدم ،توی خیابون عابری با چتر بزرگ
طوری از خیابون عبور کرد انگار گربه ای به سمت شکار حمله ور شده ،وتوی سنگفرشهای پیاده رو گم شد .
حواسم جمع خیابون بود که ناگهان صدای من و به خودم آورد ،مردی با صدای آروم و مهربون ،ببخشید خانم اتفاقی افتاده می تونم کمکتون کنم ،نگاهم به نگاه مرد دوخته شد ،گفتم نه ممنون ،آروم آروم راه افتادم ،به سمت خونه ،رسیدم به خیابون آشنا به جایی که معنی انتظار رو میداد سر قراری که همیشگی شد
وبی پایان ،کمی تو محل قرار ایستادم ،بااینکه میدونستم کسی نمیاد ولی شده بود برام عادت یه عادت همیشگی .
به سمت خونه راه افتادم ،هم مسیر شدم با سنگفرشهای پیاده رو ،جلوی مغازه لوازم التحریری رسیدم ،انگار تازه باز شده بود ،توی ویترین ،یه خودنویس نقره ای نظرمو جلب کرد ،رفتم داخل
سلام کردم ،ببخشید قیمت خودنویس چنده ؟
خود نویس رو خریدم ، به دوست جدید م سلام کردم
راه خونه رو در پیش گرفتم ،به در خونه رسیدم
کلید رو انداختم در وباز کردم ،یه پاکت افتاده بود پشت در پاکت رو برداشتم روی میز گذاشتم ، لباسامو در آوردم ،کتری رو پر آب کرد م یه چای داغ با نبات .
پرده رد کنار می زنم ،به درختا ی توی باغچه نگاه میکنم
که سیراب شدن از آب بارون و برگها شادابو سر زنده شدن ،صدای گنجشکها مثل سمفونی زیبایی ،که روح آدمو جلا میده ،