خار خار وصال و آتش هجران به اضطرابم افکند ودر شبی تاریک در روشنای فلک این داستان خیالی و این واقعه ی روحانی را برای تسکین عطش درونی نگاشتم :
دختری پری چهره معشوقی زمینی سال ها پیش دلم را به یغما برده بود . زیبایی چهره اش جلوه ای از جمال الهی و خال هندویش مایه ی هلاک هر فرزانه ی عاقلی بود .خنده ی نمکینش نشانی از لطف داشت و شمشیر ابروانش نشانی از قهر . زلف کمندش اصل پریشانی بود و چشم زیبایش جاذبه ای اهورایی داشت .
امسال که مرا مراقب امتحانات نهایی دختران کرده بودند در هر نظری او را می دیدم و محزون و شکسته دل و غمگین می شدم . در آخرین روز امتحان حادثه ای عجیب رخ داد . اتومبیلی در مقابل آموزشگاه توقف کرد . پس از چند لحظه آن دلآل جفا پیشه ی به اغیار پیوسته پیاده شد .وارد جلسه شد کارتی را به مدیر آموزشگاه نشان داد . رییس حوزه کارتش را دید . همهمه ای ایجاد شد : " بازرس وزارتی امتحانات است "او را در دم شناختم . اما او هیچ التفاتی به من نکرد . به دفتر آموزشگاه وارد شد همه از اطرافش پراکنده شدند . به مدیر گفت : آن مراقب ساکت و غمگین را به دفتر بفرستید .به حضورش رفتم .سلام کردم وجواب داد . چشمم پر از اشک شد قطرات زلال اشک از چشمم سرازیر شد . گفت چرا چنین خاموش و ساکتی ؟ گفتم غیرت عشقش زبانم را بریده است . گفت : چرا چنین محزونی ؟ گفتم زیباییش را جز حزن واندوه چه سودی بود . گفت چرا به او نگفتی که دوستش داری ؟ گفتم عشق بدین عیانی چه حاجت دارد به بیانی مگر معشوق عاشقش را نمی شناسد ؟گفت : بیان عشق لازم است با حروف زبانی گفتم تو خود بهتر می دانی که حلقه های دستش حکم لا تقربوا داشت . پس از یک گفتگوی طولانی گفت هدیه ای آورده ام از آن جهانی گفتم : مبارک است و جاودانی . ادامه داد من خواهری دارم روحانی . زیبایی اش را وصف نتوانی . نامش هم نام من است مژده علایی او نیمه ی بهشتی من است .اما آن زیبای دلال زبانش لال است . با این همه او در مدرسه ی کر و لال ها علم آموخته و هیچ کم ندارد از دانایی .او را جهت شفا به مشهدالرضا برده بودیم . او را در واقعه گفته بودند که تا آشنای عالم ذر نیابد لب به سخن نگشاید . نام اورا گفته بودند و تو آنی . در همین حال آن دلفریب فسونکار وارد شد از حیرت و شادمانی از ته دل فریاد کشیدم یا حسین .
او خود را به آغوش من انداخت و با هزار تعجب و حیرانی لب به سخن گشود و پیوسته می گفت : تو آنی تو آنی
مژده از حال رفت . همکاران دیگر آمدند آب بر صورتش زدیم تا بیدار شد .اینک گفتگوی من با آن لال ربانی : گفتم ای زلفت مکان قرار دل من ای خالت مایه ی هلاک من ای جمالت گلشن نگاه من ای قدت طوبای بهشت من ای لبت انگبین سرور من ای چشمت جادویی فکرت من تو همانی که تصویرت را سالها بر خانه ی دل حک شده می بینم .تو همانی تو همانی خوش آمدی به محفل غربت من .
صورتش گرد و سیمین چشمش سبز و آسمانی یک ردای آبی بر سر انداخته و پیراهنی سرخ به تن کرده بود .پس از این غلغله ای بر پا شد . صدای دف از بیرون بلند شد .شاگردان نیز امتحان خود را به پایان رسانده بودند . خدمتکاری لباس سفید عروسی برای آن دلبر دلربا آورد . در گردن من گل انداختند سیدی وارد شد ودر همان جا خطبه ی عقد منعقد گشت .با شیرینی و شربت از شاگردان پذیرایی شد .من با نیمه ی بهشتی مژده ازدواج کردم . مژده شروع به نوشتن برگه ی بازدید کرد او در برگه ی خود نوشت : امسال همه ی دانش آموزان به میمنت این وصال و پیوند الهی قبول می شوند . همه شاد شدند . ما را با سرود و صلوات با ساز و دف به منزل رهنمون شدند . همه جمع شدندهمه ی اقوام آمدند .تا هفت روز مجلس جشن بر پا بود عده ای از قم گروهی از سردشت یک اتوبوس از مشهد و چند نفری از اندیمشک آمده بودند . همه در حیرت و سرگردانی به چرخش در آمده می رقصیدند . سنگ ها نیز می رقصیدند . گل ها عطر افشانی می کردند . خورشید تابان تر از همیشه می تابید . نسیم بوی خوش وصال پراکنده بود . غوغایی بود تماشایی
مژده ی من آن لال پرده ی عز و جلال الهی لب به سخن گشوده بود قند می ریخت و شکر می خورد . عجیب است که معشوقی در خانه ی عشقش را زده بود .