تو دلت گلین بود ای آقای دلین
دومین سالی بود که معلم شده بود . در یک روستا یک کلاس پنج پایه را اداره می کرد . بچه ها با چشمانی مهربان و با روحی شاد به کلاسش می آمدند و او را در میان می گرفتند . قدی بلند و چشم و ابرویی مشکی داشت . خالی زیبا نیز در کنج لبش جا خوش کرده بود .. ماه ها می گذشت و او با تلاش و کوشش سعی می کرد تا هرچه در توان دارد در کفه ی اخلاص نهد تا بچه های پاک ودوست داشتنی روستا رشد کنند .هر هفته یک خانواده آین آقا مدیر جوان را برای شام دعوت می کردند . تا مردم می فهمیدند آقا معلم کجاست ان ها نیز جمع می شدند و گل می گفتند و گل می شنیدند و در آخر هم آقای دلین برایشان سه تار می نواخت .
در این میان مریم حالی دیگر گونه داشت . او دختری زیبا محجوب و با نمک بود . تنی رویایی و سیمین داشت ودر میان چانه اش گودیی بود که دل هرکسی را می برد . مریم از همان اول به این آموزگار جوان دل سپرده بود . شب با یاد او سر به بالین می گذاشت و صبح با خیال سبز او بیدار می شد .در حیاط خانه شان درخت توتی بود که هر وقت صدای سه تار آقای دلین بر می خاست تکیه به آن می داد و نغمه های آقای دلین را جرعه جرعه می نوشید . اقای دلین هرچند از رفتار و کردار این دخترک زیبا چیز هایی درک کرده بود اما به عمق عشق مریم پی نبرده بود .بی توجهی آقای دلین و عشقی که جرات ابرازش را نداشت کم کم چهره ی شاداب مریم را محزون می کرد .هر گاه صدای تار آقای دلین بر می خاست قلبش به تپش می افتاد و حالش دگر گون می شد سر بر شانه ی درخت می نها د وبا تمام وجود گریه می کرد .دیگر بدنش زار و نزار شده بود . هرگاه آقای دلین بچه ها را برای گرد ش به باغ و صحرا می برد او نیز به بالای بام می رفت وتا چشم کا ر می کرد این آهوان خوش خرام و شاد را که با هم سرود دسته جمعی می خواندند زیر نظر می گرفت و آه هایی می کشید که دل هر سنگی را آب می کرد .خرداد نیز داشت به پایان می رسید و مریم هنوز از عشق پاکش کسی را با خبر نساخته بود . وقتی تابستان فرا رسید و آقای دلین روستا را وداع کرد . آثار بیماری در صورت زیبای مریم هویدا شد . این بیماری اورا بستری کرد .اورا روانه ی بیمارستان کردند اما هیچ دکتری بیماری او را تشخیص نداد . شبی در بستر بیمار ی در حالت خواب و بیداری و درد لب هایش به جنبش در آمد مادرش خوب که دقیق شد دید با صدایی ضعیف می گوید : دلین دلین
برای یافتن آقای دلین همه جا را زیر پا گذاشتند اما گویی آب شده بود و زیر زمین رفته بود . بیماری کار خودش را کرد و مریم را از پا انداخت او در آخرین لحظات عمرش می گفت : "دل تو گلین بود ای آقای دلین "
او عشق پاکش را با خود بدان جهان برد . بدن سرد و لاغر اورا به روستا بر گرداندند و به خاک سپردند . بچه های مدرسه بر سر خاک او گرد آمدند و در سوگش خاکش را به اب چشم شستشو دادند . مهر ماه فرا رسیدو اقای دلین به همان جا آمد اما دیگر هیچ وقت تارش را ننواخت و هیچ گاه نخندید گویی دلش مرده بود .