الیاس امیرحسنی
الیاس امیرحسنی
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ سال پیش

داستان : زندگی یک شب و یک روز یک مالیخولیایی:الیاس امیر حسنی

موقع امتحانات بود . شب تا صبح سفرنامه ی ناصر خسرو را می خواندم ، امّا چیزی به کلّه ام نمی رفت . اصلاً حواسم به درس نبود . مغزم پر از افکار پوچ و آزار دهنده بود .افکار آشغالی که همه ی قدرتم را گرفته بود و مضمحل کرده بود . کلمات جلو چشمم می رقصیدند . گاهی مثل کرم در هم می لولیدند و من مجبور بودم چند بار چشمم را باز و بسته کنم تا به حالت عادی برگردند .ناصر می گفت : رفیق توکه حالت خوب نیست ، آخر چرا این همه خودت را اذیّت می کنی ؟ بگیر بخواب بی خیال امتحان . راست می گفت ساعت شاید دوی صبح بود که خسرو َََآمد خوابید و گفت مرا ساعت چهار بیدار کن تا نماز بخوانم . وقتی هیکل تنومند اورا در مقابل چشمان خسته ام که هر چیزی را طوری دیگر می دید ،دیدم ، باز افکار ناجور به سراغم آمدند .وقتی چشمم به کارد و چاقو می خورد هراسم دو برابر می شد .چرا از خسرو و دوستش می ترسیدم . آن شب تا صبح به قول زن ها ، سگ نگهبان را خواب برد امّا چشم مرا ذرّه ای چرت هم نگرفت . ساعت چهار صبح رفتم وضو گرفتم و آمدم نمازم را خواندم امّا از ترس خسرو و دوستش در را باز گذاردم تا اگر به جانم افتادند بگریزم و دادو فریاد راه بیاندازم . نماز را با ترس و لرز خواندم . با حرکات من خسرو هم بیدار شد .نگاه خسرو چنان بود که ماندن را در اتاق جایز ندانستم ، در راهرو این طرف و آن طرف می رفتم و هر آن منتظر بودم تا عدّه ای به سرم بریزند و چاقوهایشان را در بدنم فرو ببرند .ترس کارش را کرده بود ، دیگر در راهروها هم نمی توانستم بایستم. کتاب را تند تند ورق می زدم و هر از گاه نام شهر و کشوری به چشمم می خورد ، مصر ، شام ، فلسطین و ... افکار عجیبی داشتم . حس می کردم باید آن روز سفر کنم .پاهایم دیگر توان نداشتند ، آمدم دراز کشیدم . داشتم می مردم ، امّا وقتی می مردم حس کردم یک پیر مرد هم که مثل من عینک می گذارد دارد می میرد ، دلم می خواست من بمیرم واو نمیرد . دراز کشیدم ، پاهایم می لرزید ، کاغذی را بر داشتم و نوشتم : بسم الله الرّ حمن الرّ حیم انا للّه و انّا الیه راجعون ، می خواستم وصیّتنامه بنویسم ، امّا دیدم مثل این که دیگر نمی میرم ، گویی این را کسی به من گفت .باز ناصر آمد . چه شده رفیق پاشو برویم صبحانه بخور ، حالت خوب می شود . گفتم نه نمی خورم حمّام را ترجیح می دهم .حوله ام را برداشتم و رفتم .وقتی می خواستم آب حمّام را باز کنم پسری که در حمام دیگری بود گفت : اوّل آب سرد را باز کن بعد آب گرم را ،نمی دانم چه کردم ، امّا قبل از این که آب حمّام خیسم کند من خودم را خیس کرده بودم .باز افکار ناجور، عجب آب ها را نجس کردم . فکر می کردم همه می دانند من در حمّام بول کرده ام ، فکر می کردم تابلو " آب محوطّه آشامیدنی نیست ، لطفاً نیاشامید " به خاطر کار من است که در همه جا نصب شده است . بعد از این که مو هایم را خشکاندم و شانه کردم گفتند برویم یک جایی چیزی بخوریم . من حالم خوب بود ولی فکرهای بدی در کلّه ام بود . رفتیم ، امّا وقتی پایمان را بیرون گذاشتیم خبر دادند همان جا بایستید ، کسی قرار است بیاید سراغتان .جلودر چشمم به چند تا ماشین افتاد .این طرف تر چند نفر ایستاده بودند ، همگی سبیل کلفت ، طوری که روی دهانشان ریخته بود .حس کردم مرا می خواهند به قلعه حسن خان ببرند ، تر س هیولا تر از آن بود که در برابرش قدرت نمایی کنم . صدای تیر اندازی بلند شد . دوست خسرو گفت : نترس با تو کاری ندارند . امّا من می گفتم نوبت من است که اعدام شوم در همین حال هرکس که از آن جا می گذشت به صندوق صدقات پول می ریخت .

آقایی را که انتظارش را می کشیدیم آمد .با ایما و اشاره فهماند که سوار شویم امّا تنها من سوارشدم ، چشمانم را بستم . عینک را از چشمم گرفتم و آماده ی تیر باران شدم . می لرزیدم ، می ترسیدم وماشین در حرکت بود . درست به همان سمت که صدای تیر می آمد . آقا را می شناختم ، خیلی آشنا بود .مرا به حرف گرفت می خواست بداندامّا چه چیز را نمی دانم . هرچه پرسید طوری جوابش را دادم . ماشین را در کنا ردرختان سرو پارک کرده بود و در طول خیابان از من سوالاتی می کرد . حرف بزن بگوچی شده ؟ کدام جبهه بوده ای ؟ کدام گردان ؟ آیا با عراقی ها روبرو شده ای ؟ برای پاسخ چیزی جز حقیقت نگفتم .می پرسید عاشقی ؟گریه می کردم . چشمم را بسته بودم . عینکم را برداشته بودم . عصبانی اش کرده بودم . متوجّه بودم که هر ماشینی که از کنارمان می گذرد برایش بوق می زند و او برایشان با دست علامت می دهد . وقتی بیشتر عصبانی اش کردم زیر پایش بوته ی سبزی را له کرد این کار در من آن قدر تاثیر گذاشت که بنا کردم به گریه کردن . خیّام و افکارش از دوستان جانی آن زمانم بودند . از زور خشم ناخن هایم را که خیلی هم دراز شده بودند محکم در مشتم می فشردم امّا هرکار کردم خون بیرون بزند نشد که نشد .سرم را انداختم پایین وقهر کردم . احساس کردم آقا در جیب من پول خورد می ریزد . از آن طرف صدای تیر اندازی بلند شد . آقا پایین آمد و دور ماشین چرخی زد ، وقتی نزدیک من رسید محکم پایم را به در ماشین زدم وبا تحکّم ، فریاد زدم بیا تو .آقا برگشت و آمد نشست من سرم را بلند نکردم . می گفت بامن قهر کردی . ماشین حرکت کرد .همانطور که سرم پایین بود می پرسیدم این جا کجاست ؟ می خواستم به جای نا آشنایی دور از این محیط ترس و وحشت رفته باشیم . آقا گفت سرت را بلند کن ببین کجاییم . سرم را بلند کردم .دور ساختمان ها چرخیده بودیم .آقا گفت برویم خانه من پول بردارم برویم بیمارستان . کیف پولم را در آوردم و به دستش دادم . با تمسخر گفت :خیلی ممنون و رفت در چند قدمی منزلشان ایستاد . می ترسیدم او برود . چنگ زدم تا یقه اش را بگیرم و نگذارم . با هم گلاویز شدیم . می گفتم فکر کردی ضعیفم . وقتی بازویش را روی گلویم نهاد ، گفتم : خفه ام کن . با این حرف با پاهایش مرا از ماشین به پایین پرت کرد . بلند گفتم یاحسین . بچه ها نگاه می کردند . شرم آور بود .دویدم دست آقا را گرفتم ، با تضرّع و زاری التماسش می کردم . رهایش کردم و پریدم پشت ماشین به حساب این که روشنش کنم و دیا الله . امّا نه با چرخش سو ئیچ برف پاک کن ها به حرکت در آمدند . گویی می گفتند : " خدا حافظ "خنده دار بود . آقا می گفت بیا به صورتت آب بزن . نرفتم . دستش می لرزید . نمی دانم چرا ؟ دستم را گرفته بود . می گفت برویم شهرتان . مایل نبودم . می گفتم برویم جایی دور از این جا .پیاده می آمدیم . من سعی می کردم پاهایم را روی سبزه ها نگذارم امّا آقا عین خیالش نبود . به طرف خوابگاه می آمدیم . پیر مردی از روبروی ما می آمد به آقا سلام داد . من فکر کردم خضر است . با آقا دست داد .آقا با پایش سنگی را محکم زد و گفت " هرچه در سر داری مثل این سنگ بزن و دور بیانداز . "رسیدیم نزدیکی های در ، شلوغ بود ، رفت و آمد زیاد بود .خجالت می کشیدم با آن وضعیّت با آن ها روبرو شوم . خم شدم گرد و خاک کفش آقا را با دستم پاک کردم .شلوارش را هم با دستم تکاندم .گردنش را بوسیدم و از چشمش افتادم .می گفتم : خیلی پررو شده ام و آقا می گفت "نه ".می گفت برویم چیزی بخور . موافق نبودم . قرار گذاشتیم بروم اتاق نمازم را بخوانم و او بیاید سراغم برویم امتحان بدهم .او با کسان دیگری دست داد . حس کردم با همه ی حرف هایش دوستم ندارد . برگشتم و راه افتادم دنبال آن پیر مرد .همان حضرت خضر خیالی . راهی دور نرفته بودم که برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم ، اورا ندیدم .رهایم کرده بود . دیدم با همان ها که دست داد دارد می رود .ودویدم تا به او برسم . از نرده های آهنی به آن بلندی پریدم ، بی صبرانه می دویدم . رفتم دستگیره ی در اتاق را فشار دادم ،در بسته بود و اتاق نیامده بود . سرگردان می دویدم . از هرکس می پرسیدم ، آقا را ندیدید ؟ هیچ کس جوابم نمی داد . هر چه در جیبم بود پخش و پلا کردم . کارت ها ، دفترچه ی شعر ، پول خورد ها ، تسبیح ، و هرچه بود . بند های عینکم را پیچاندم ودو چشم عینکم را کور کردم و انداختم . آرام نشدم . با خود گفتم چرا باید من سراغ او بروم ، بگذار کاری کنم که او سراغ من بیاید .

کفش هایم را در آوردم و پرت نمودم . دعای تعویذی که در جیبم بود در آوردم نمی خواستم زیر دست و پا بیاندازم ، بردم زیر شیر وانی روی دیوار قایم کنم امّا یک نیروو مکش عجیب از دستم قاپید و هرچه کردم دیگر بیرون نتوانستم بیاورم دیوانه وار می دویدم .ناخن های درازم را زیر سنگ گذاشتم وکوبیدم . پیراهنم را در آوردم و دور انداختم ، جوراب هایم را هم در آوردم . دیگر ترسی نداشتم که سبزه ها را لگد کنم . اصلاً می خواستم هرچه سبزی و سبزه هست لگد مال شود .نشستم فرصتی به آقا دادم تا سراغم بیاید ، نیامد ، باز فرار کردم ، دور تر و دورتر ، بیرون از آن جا . پسری مثل چوپان ها چانه اش را روی چوبدستی اش تکیه داده بود . مظلوم بود . رفتم سراغش ، ترسید و پا به فرار گذاشت . دمپایی هایش جاماند ، برداشتم و پوشیدم . آمدم چند تا مرغ دیدم ، افتادم دنبالشان ، هرچه کردم نتوانستم یکی را بگیرم و خفه کنم . محلّه ی نا آشنایی بود . از ماشین قرمز و رنگ قرمز می ترسیدم .پسر کوچکی پیراهن سبزی پوشیده بود . دستی به سرش کشیدم و بوسیدمش . در کوچه  پس کوچه ها با همان وضع ناجور می گشتم . اطراف رودخانه درختان توت صف کشیده بودند . توت ها رسیده بودند . چند تایی خوردم . از چند طرف صدای اذان بلند شد . تیمّم کردم و زیر درخت توت به نماز ایستادم . دو رکعت بیشتر نخواندم ، آن هم زیادی بود . یک موقع دیدم گروهی از بچّه ها ، اعم از خپل و چاق و لاغر ، سبز پوش و سیاه پوش و سرخ پوش ظاهر شدند . از من دمپایی می خواستند . در آوردم ،دادم . آن ها مرا می شناختند . دنبالم افتادند . مسخره ام نمی کردند . فقط می گفتند : تو چاقو داری . بله تو چاقو داری . من هم ریزه های چوب را بر می داشتم ونشانشان می دادم ومی گفتم بیایید ، این هم چاقو . رفتم زیر درخت کاج نشستم . دورم را گرفتند .یکی می گفت : بیا برویم خانه ی ما هم لباس می دهیم هم کفش هم کمربند و هم پول تا بروی به خانه تان .آن یکی می گفت : تو مگر همان بازرسی نبودی که آقای خداداد و رحمانی از تو حساب می بردند .یکی می گفت : بیا برویم تا ببرمت شهرتان . پول می دهم هرچه بخواهی می گفت اسمم هم سعید است و هم وحید . سیگار به من داد . انداختم ، گفتم : دیگر نمی کشم . می گفتم سعید بیا ، وقتی می آمد می گفتم وحید برو . گیج شده بود ، برودیا بماند .پیر مردی آمد تمام جیب هایم را گشت . دنبال چاقو می گشت . آدم عجیبی بود .به بچّه ها گفتم اگر اذیّتم کنید ، دنیا را زیر و رو می کنم و روز را شب می کنم . مردم می آمدند نگاهم می کردند . دوست آقا آمد ، مرا دید محلش نگذاشتم ، دلم می خواست بیاید بلندم کند و ببرد امّا نیامد .خود آقا آمد لحظه ای ایستاد ومن سنگی برداشتم پرت کردم که برود و او رفت . بعد از مدّتی شهرام آمد . گفت پاشو برویم . گفتم نه زنگ بزنید آقا بیاید . گفت پاشو اقلاً برویم داخل تا بعد . آمدیم . زمین داغ و تفتیده بود . می گفتند از سایه برو. از سایه بدم می آمد . پاهایم می سوخت . غلام آمد به او گفتم به آقا بگو بیاید . غلام رفت و آقا نیامد . برگشتم که بروم . راه رفتن مشکل بود آسفالت مثل سیخ کباب پا رامی سوزاند .دختر ها می دیدند و چیز هایی می گفتند . مرا گرفتند وداخل یک سواری سبز کردند .آقا هم آمده بود .اسمم را صدا میزد ومی گفت منم امیر . گریه میکردم . آمدیم طرف خوابگاه .جمعیّت عظیمی در میدان ایستاده بودند . در میان آن ها آخوندی را دیدم که مثل زرّافه سرک می کشید . آقا می گفت پاشو بنشین . بلند شدم ، در دستم دو تکّه نان بربری بود که وسطش سبزی بود. گریه می کردم ، حس می کردم اشک هایم روی صورتم که پر از خاک بودند درّه درست کرده اند . آمدیم ،رفتیم طبقه ی همکف ، اتاق یکی از هم زبان ها .قرص دادند ، یکی از هم کلاس ها صورتم را شست . پیراهن سفیدی را که تازه برایم خریده بودند آوردند پوشیدم . آقا هیچ کمکی نکرد . فکر می کردم خرقه است . بعد از مدّتی آقا مرا به بیمارستان برد . آقای دکتر از من می پرسید: چی شده ؟ومن می گفتم از آقا بپرسید . آقا عکسم را نشانش داد و گفت افسرده است .ومن ابروهایم را در هم کشیدم . آقای دکتر گفت : اوّ ل شما به توافق برسید تا بعد . به اتاق تزریق و پانسمان بردند . آقا رفت داروهایم را بگیرد وبیاورد . صداهای عجیب و غریبی می شنیدم . در مغزم هیاهو بود . صدای مرغ و خروس ، جغد و کبوتر و کوکو. صدای ترمز ماشین ها و صدای دختری که می گفت سرم امیر را ببندید و صدای معلّمی که می گفت : درسش خوب است ، خیلی خوب . و صدای کسی که می گفت امیر آقا خداحافظ . لحظات حسّاسی بود .آقا به من نگاه می کرد و با پلک های چشمانش بازی می کرد .ومن گریه می کردم .آقا می گفت : به هیچ چیز فکر نکن .

چشمم را دوخته بودم به مهتابی سفید .متوسّل به این و آن می شدم . بالاخره دوست آقا هم آمد . اشک در چشمش حلقه زده بود. آقا رفت به آینه نگاه کرد و ابروهایش را صاف کرد . پرستار به من گفت : " کاری نداشت با یک نخ و سوزن می توانستی جمع کنی ." این جمله برایم خیلی گران بود . به اتاق برگشتیم . بچّه ها به دیدن ما آمده بودند . هرکدام چیزی می گفت ، یکی میخواست هیپنوتیزمم کند و من بخوابم فایده ای نداشت . درد آزارم می داد ، عین آدم معتادی که بخواهد اعتیادش را ترک کند ، استخوان هایم تیر می کشید . آقا می گفت : دست ترکیه درکار است . بالاخره بعد از خوردن کمپوت باز قرار شد مرا به سفر بفرستند. آمدیم بیرون ،من آب خواستم  امّا از دست آقا . آقا لیوان را به لبم نهاد ، یک قورت آب خوردم و بقیّه را روی سبزه ها پاشید . ماشین خاکستری رنگ آمد از همه اوّل پریدم سوارش شدم . راننده اش ترسیده بود . می گفت : ماشین آتش نگیرد .مگر من جهنّم بودم . آقا گفت : ترسیدی ؟ گفت : نه ، رفتیم راننده عرق کرده بود . دو نفر دیگر هم با ما آمدند ، یکی دوست خسروبود که دستم را گرفته بود ، مرا بردند . درراه یاعلی یاعلی می گفتم . چشمم را باز نمی کردم . مرا جلو خانه ی یکی از فامیل ها پیاده کردند . بچه های کوچک دورم را گرفتند ، به من محبّت می کردند و من گریه می کردم . آن شب از تریاک گرفته تا تخم بلدرچین و خود بلدرچین به خوردم دادند . چشمم را باز نمی کردم . سفر عجیبی بود و شب غریبی . صدای آقا را می شنیدم که صدایم می کرد " امیر " و یک نفر دیگر که می گفت : ها امیر خان . هرچه بود من سفر کردم ، سفر مهم بود . رفتن مهم بود ، کجایش مهم نبود . آقا به من گفته بود : باز همدیگر را می بینیم . ومن به آقا می گفتم شما هیچ چیز به من نمی گویی .


مالیخولیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید