با دو روزفاصله متولد شدیم .نام اورا لاله گذاشتند ونام مرا علی . خانه ی آن ها پر و خالی می شد از کسانی که برای تبریک و گرامی داشت قدم نو رسیده حضور می یافتند .خانه ی ما هم بی رونق نبود این ها را مادرم بعد ها مفصلا تعریف می کرد . رو زگار به تند ی گذشت و ما هر دو زود راه افتادیم و زبان باز کردیم و همبازی هم شدیم خانه ی ما به روی خانه ی آن ها باز می شد . به خاطر شیرین زبانی هامان هرکسی سر به سرمان می گذاشت . لاله مادرش را مامان صدا می زد ومن ننه .دنیای کودکی بود و بی خبری .ما به راحتی دست هم را می گرفتیم و بازی میکردیم . آن روزها هیچ حالیمان نبود که خانه ی آنها سه طبقه است و خانه ی ما یک طبقه بیش ندارد .لاله زیبا بود اگر هم نبود لباس هایی را که اومی پوشید زیبایش می کرد .می گفتند : پدرش آقای شهسواری لیسانسیه است .مادرش را هم آذر خانم صدا می زدند . حقا که شراره ی آتش بود . مادم می گفت از اصفهان آمده اند .مردمی متشخص و سرشناسند همه برای آن ها احترام قائلند .پدر من کارگر بود خانه ی ما پر بوداز بچه های قد ونیم قد . پدرم همیشه در دستش کمربند چرمی بود که هر گاه از سر و کول هم بالا می رفتیم به جانمان می افتاد و هرکه زرنگ تر بود راه فراری می جست و هرکه تنبل بود کتک را نوش جان می کرد .اما غم و غصه ای در کار نبود . نه کتک پدر ما را می آزرد و نه نیشگون های مادر . غمی نبود اگر همیشه آبگوشت می خوردیم یا برنج بی خورشت . اصلا این ها مهم نبود .اما خانواده ی آقای شهسواری طور دیگری زندگی می کردند . خانه ی مرتب اتاق پذیرایی بزرگ وشیک . هرکس به خانه شان می رفت اول کاری که می کردند شربت خنک و شیرینی برایش می آوردند . آن هم با تعارفاتی که ما هیچ کدام را بلد نبودیم .
ما سه اتاق داشتیم . مادرم می گفت : خانه ی وسطی را شلوغ نکنید تا اگر کسی آمد از خجالت خیس عرق نشوم .اما گوش ما به این حرف ها بدهکار نبود .در یک آن پر می شد از آت و آشغالی که ما روی هم تلمبار می کردیم . آقای شهسواری هر موقع از کار بر می گشت ما سلامش می کردیم و به احترامش کنار می ایستادیم تا رد شود .همیشه زیر بغلش دفتری وروزنامه ای و پاکتی بود . پدر من هم هر موقع می امد در دستش یا نان سنگک بود یا قوطی روغن یا مشمع پر از برنج.
لاله دختر خوبی بود وضع نا متناسب ما خانه ی به هم ریخته و شلوغ ما باعث نمی شد که او از ما برمد .صبح که می شد می آمد وبه مادرم می گفت : سلام زهرا خانم و راست می آمد سر سفره می نشست و با من نان و پنیر می خورد و بعضی وقت ها چایی مرا هم نوش جان می کرد بعد بر می خاستیم ودر کوچه زیر اندازی می انداختیم و کارمان می شد خاله بازی و معلم بازی و دکتر بازی .
هر گاه قرار می شد بازی کنیم او یا معلم می شد ویا دکتر ومن هم یا شاگرد تنبلی می شدم که سرم داد می زد : چرا درست را نخوانده ای ؟ چرا مشقت را ننوشته ای ؟یا الله بنویس ببینم بابا آب داد .یا دکتر می شد و من مریض : چی شده پسرم کجات درد میکنه و دستش را روی قلبم می گذاشت وبه حساب معاینه ام می کرد .هیچیت نیست الان خوب میشی یه آمپول می نویسم تا زود خوب بشی ومن هم حسابی داد و ناله را ه می انداختم : خانم دکتر مردم پدرم در آمد تب دارم سرم داره می ترکه . تورا بخدا کاری بکن . کارمان شده بود همین . هر کس مارا می دید می ایستاد کمی تماشا می کرد و خنده ای می کرد ومی رفت . بعضی از بزرگتر ها که خوششان می آمد می گفتند : خانم دکتر به هم یک آمپولی بزن .و لاله هم می گفت آقا جون ما سوزن برای بزرگا نداریم .
یک روز که باز بساط بازی پهن بود و پیک نیک پلاستیکی مان روشن بود و چایی حاضر و ناهارمان هم نان و پنیر قرار شد بازی دیگری بکنیم مانده بود همین بازی .لاله شد خانم ومن هم آقا –
سنگی برداشتم وبه دیوار کوبیدم .
- کیه؟
- منم
- صب کن اومدم . به به سلام خسته نباشی چرا این قدر دیر کردی ؟ آخ آخ حتما خیلی خسته شدی عیب نداره الان یه چایی داغ می ریزم تا گرم گرم بشی بعد هم برو یه دوش بگیر تا خستگی از تنت در بره .
- چشم خانم خوب من دستت درد نکنه بچه ها چطورن ؟خوبن که ؟
- آره همشون خوابیدن .
در همین حیث و بیص سر و کله ی آذر خانم پیدا شد و قلپی گرفت از لپ های کوچک ما و کشان کشان برد خانه اشان .
- به به چشمم روشن عجب غلطا الان کاری می کنم که تا روز قیامت این کارتون فراموشتون نشه . بچه و این قدر پر رو .و رو کرد به لاله وگفت : بی شعور صد بار نمی گم این قدر خونه ی مردم نرو این ها که ادب سرشون نمی شه.
وبعد هم پیک نیکشان را که آتشش راستکی بود روشن کرد .قاشقی را روی آن گذاشت و خوب که گداخت گفت : علی آقا تو هم آدم شدی بیا جلو ببینم خوب ادای مردم را در میاری تو کجا لاله کجا؟بازی قحطه که این اداو اصول را در میارید .لاله دانسته بود که قرار از چیست پی در پی التماس می کرد مامان جون ببخشید غلط کردیم دیگر از این بازی ها نمی کنیم .
دستم در دست آذر خانم بود بی خیال و سر به زیر ایستاده بودم که یک دفعه قاشق داغ را رو ی دستم گذاشت صدای جیغم به آسمان رفت .لاله دست پاچه شد خواست قاشق را از دست مادرش بگیردکه قاشق در رفت وجزی به گونه ی راست لاله چسبید .حالا هرسه گریه می کردیم .
به همین زود ی از هم جدا شدیم و دیگر همدیگر را ندیدیم تا این که راهمان به مدرسه افتاد و همکلاس شدیم .وقتی همدیگر را می دیدیم نگاهی به صورت هم می کردیم و از هم خجالت می کشیدیم . من دست داغ خورده ام را در جیب پنهان می کردم و او صورتش را با چادرش می پوشاند . تا کلاس پنجم با هم بودیم و از مهر و محبت نسبت به هم دریغ نمی کردیم . در همین سال پدر لاله به اصفهان منتقل شد و آن ها بار سفر را بستند . امروز که در خانه به هوای محبت سالیان گذشته کتاب های دوران ابتدایی را ورق می زدم زنگ تلفن به صدا در آمد گوشی رابر داشتم .
- الو سلام علی آقا حالت چطوره؟با اجازه ت فردا من عروسی می کنم اگر توانستی به اصفهان بیا .
گفتم به به خیلی مبارک است بغض گلویم را گرفت .
- چشم اگر توانستم حتما خدمت می رسم و الان پاسی از نیمه شب گذشته است و سوزش داغ دستم خواب را از من گرفته است . یا الله یاالله بنویس با با آب داد .