داغدار
ترانه من داشت بزرگ می شد .همه حواسم به اوبود . همه شادی هایم خنده هایم با اوبود . سه سالش بود که بردیمش پارک ارم .غرق در حرکاتش بودم دیدم جور دیگری راه میرود یک پایش را می کشد .اورا به بیمارستان بردیم . آزمایش ها و رادیولوژی ها را انجام دادیم .دکترش گفت در رفتگی لگن دارد وباید عمل شود .پس از چند وقت عمل کردیم وبعد از عملش به جبهه رفتم .وقتی برگشتم ترانه هنوز خوب نشده بود دیگر یک پایمان بیمارستان بود یک پایما ن خانه چقدر رفت وآمد چه قدر زحمت و ذلت .آخرش گفتند ترانه سرطان خون دارد .وقتی آدم نگاهش می کرد تا عمق جانش می سوخت . هیچ اثر بیماری در این بشر پیدا نبود . خیلی بانشاط وخوشگل و تودل برو بود .به هرحال او تا چهارده سالگی این بیماری را داشت خودش هم فهمیده بود به ما می گفت پدر مادر من راضی ام بمیرم اما می ترسم اگر می شود یکی از شماها هم با من بمیرید تا من نترسم چه روزهای خوشی با او داشتیم دکترش می گفت اگر بتوانی پسرم را در دبیرستان البرز ثبت نام کنی من هم تمام مساعی ام رابرای بهبودی دخترت به کار می بندم و او را با هزینه کمتری عمل می کنم اما آموزش وپرورش وروسایش هیچ گونه کمکی نکردند . دخترم قابل مقایسه با بچه های دیگرم نبود اگر بگویم فرشته بود باورکنید او همه کارهایش را مثل آدم های معمولی انجام داد به مدرسه اش رفت درسش را خواند بازی اش را کرد و معصوم وپاک به آسمان پر کشید . خیلی به دلم داغ گذاشت آخر او ترانه زندگی ام بود .