شب پاییزی دسته ی درنا ها با صدای قیژو قاژشان پرواز می کردند . از هر آبادی که می گذشتند مردم برای تماشایشان بیرون می آمدند .چه منظم هفت هشت هشت هفت .
صیاد اسلحه اش را برداشت پرید روی موتور و در مسیر درناها در چند جا آتش روشن کرد . درناها جمع شدند .پدر گفت : فرزندانم ما برای رسیدن به هدف و مقصدمان باید خطرها پشت سر بگذاریم واین راه به فداکاری نیاز دارد وگرنه همه ازبین می رویم .
درنایی که پدر را خیلی دوست می داشت به سوی آتش صیاد حرکت کرد .مادر فریاد زد درنا درنا درنا برگشت نگاهی کرد وبه راهش ادامه داد.
.....................