.
اا═.🍃 .════════╔
رازقان و خاطراتش۲۹
اا════════.🍃.═╚
یکی دو نسل قبل از ما عروسی ها در رازقان با شور و حال و طمطراق بیشتری صورت می گرفته است چنان که می گویند :"هفت شبانه روز طول می کشیده است ."البته در آن زمان هم بین فقیر و غنی فاصله بوده است ،افراد سرشناس و ثروتمند ساز ودهل می آورده اند و فقرا و تهیدستان به همان دایره و بالابان اکتفا می نموده اند .
اوّلین رسم این بوده که برای عروس لباس ببرند،درگذشته های دور لباس هایی از پارچه ی خارا و مخمل و در نسل های بعدی این لباس ها بسیار متنوع وگوناگون می شوند. عروس ،ساقدوش ها و سولدوش هایش را دعوت می کرده است و همه ی اقوام لباس های نو و شاد خود را می پوشیده اند و به قول معروف با بزک و دوزک به این مجلس می رفته اند.
اقوامِ داماد،هم لباس هایی را که ازقبل خریده وتهیه کرده اند در مجمع هایی می نهادندورویش پارچه هایی رنگارنگ می انداخته اند و با سازودهل ویا دایره و دامبک به سوی منزل عروس حرکت می کرده اند و همه می نشسته اند وبا شادی و رقص و شاباش لباس های عروس را به تماشاگران نشان می داده اند .
بعد از مراسم لباس بران ،یک شب قبل از عروسی ،شب حنابندان بوده است که عروس مهمان های خودش را دعوت می کرده است و داماد هم اقوام و دوستان و ساقدوش ها و سولداش ها را .در منزل داماد تدارک حنا را می دیده اند و به سوی خانه ی عروس باهمان سرو صدا و شور و غوغا حرکت می کرده اند درمنزل عروس ،عروس و داماد وهرکس دلش می خواست ،به دستان خود حنا می گذاشت و دربیرون هم صدای رقص و ساز ودهل با هالای مردم اجرا می شد ،سپس از منزل عروس به منزل داماد حنا برده می شد و مراسم اجازه دادن بزرگان به داماد برای حناگذاری از دلنشین ترین قسمت های این مراسم بود .
در دوسه نسل قبل از ما در روز عروسی صبح عروسی،عروس به صورت نمایشی به طرف حمام حرکت می کرده است و قدم هایش را بسیار کوتاه کوتاه برمی داشته است و با هزار ناز وعشوه به سوی حمام حرکت می کرده است البته با ساز ودهل و دایره وهالای جمعیت .
بعد از مراسم حمام به خانه برمی گشته است و اورا آرایش می کرده اند و بعد از ناهار اسبی را هم که با آلات والوف مثل آینه و پارچه های رنگی تزیین کرده اند ،می آورده اند وعروس سوار اسب می شده است و داماد یانزدیکان افسارآن را به دست می گرفته اندوبه سوی خانه ی داماد حرکت می کرده است ، قبل از رسیدن به خانه ی داماد دو کار انجام می دادند یکی این که در جاهایی باید حضور پیدا می کردند که نام اجاق داشت ،داماد و عروس را دور اجاق می چرخاندند و باز با ساز ودهل بسوی خانه ی داماد حرکت می کردند کار دوم این بود که قبل از رسیدن به خانه ی داماد ،داماد با ساقدوش ها وسولدوش هایش برفراز بامی می رفت و به سوی عروسی که سوار اسب بود انار پرتاب می کرد و پس ازآن وقتی عروس به خانه ی داماد می رسیده است از اسب پیاده نمی شده است تا انعام هایی بگیرد ،بعد از گرفتن انعام یک کرسی می آورده اند وزیر پایش می گذاشتند وعروس روی کرسی پیاده می شد و به خانه ی داماد می رفت واین درحالی بود که صدای ساز ودهل و دایره بلند بود و مردم هالای می رفتند ،بعضی ها چنان غرق رقص وشادمانی می شدند که مراسم تمام می شد وآن ها هنوز به رقصشان ادامه می دادند یا کفششان درمی آمد وآنان بدون توجه درحال هالای و پایکوبی بودند .
باشرح این مراسم کنون خاطره ی یکی از همشهریان را باهم بخوانیم :
"روزگاری عروسی ها در خانه برگزار می شد ؛نه از تالار خبری بود و نه از تجملات کنونی ، عروسی ها به صورت خیلی ساده برگزار می گردید ، یک هفته قبل از عروسی مراسم لباس برون (بران)به خانه ی عروس برگزار می گردید و ساقدوش ها و دوستان عروس و فامیل ها در این مراسم، خانواده داماد را همراهی می کردند و مجمع های بزک شده را بالای سر می گرفتند و با شادی و سرور به خانه ی عروس می رفتند. ناگفته نماند آن زمان برای شب حنابندان آبگوشت بار می گذاشتند و به همین خاطر دو هفته قبل خانواده عروس و داماد نان محلی را با تنور سنتی می پختند و کوکا راهم جهت مراسم لباس برون می پختند،و چه شور و ذوقی در آن مراسمات به پا می شد ،روز عروسی کسانی که به عروسی دعوت نبودند به تماشا می رفتند تا عروس خانم را ببینند و یکی از دلخوشی های قشنگ آن زمان همین رسم زیبا بود که ما هم از آن مستثنانبودیم و تا خبردار می شدیم مراسم عروسی در خانه ای هست فورا خود را به آن مکان جشن و سرور می رساندیم ، در یکی از این روزها که کودکی چهار ساله بودم ،دختر همسایه که دختری جوان بود دستم را گرفت و راهی عروسی یی که در محله ی( یوخاری باش) برگزار شده بود رفتیم ، و وقتی به آنجا رسیدیم بسیار شلوغ بود و همه سر پا بودند و منتظر بدرقه پدر و مادر عروس خانم ؛من که قَدّم به افراد حاضر در مجلس نمی رسید و جایی را نمی دیدم ناگهان دستم از دست دختر همسایه مان جدا شد و دیگر او را ندیدم و وقتی مراسم تمام شد ، آمدم بیرون و راه خانه امان را گم کردم.هرچه قدربه این سو و آن سو نگاه کردم از دختر همسایه خبری نبود و من در کوچه پس کوچه های( یوخاری باش) سرگردان بودم و آن قدر گشتم که غروب شد ؛ شروع کردم به گریه و زاری ، با صدای گریه ی من خانمی از (محله های یوخاری باش) بیرون آمد و علت گریه ام را پرسید و من هم با زبان ترکی به او گفتم راه خانه مان را گم کرده ام و نمی دانم چطور بازگردم ، و آن خانم مهربان دستم را گرفت و به منزلمان آورد ، و دیگر چیزی یادم نیست جز اینکه آن خانم وقتی مرا به منزل رساند گله ی گوسفندان هم آمده بودو کوچه پر ازهیاهوبود ،و هر گوسفندی وارد حیاط صاحبش می شد. الان که این خاطره درذهنم مرور می شودخنده ام می گیرد ومی گویم مسیری را که می توانستم در عرض ۱۰دقیقه طی کنم و به خانه بیایم چرا نتوانستم و حدود دو ساعت در کوچه پس کوچه های خاطره گم شدم."
خاطره :خانمی از همشهریان رازقانی
بازنویسی :الیاس امیرحسنی
❤️🌺☘🌿🍀🌸
بخوانیم :