.
اا═.🍃 .════════╔
رازقان و خاطراتش۲۴
اا════════.🍃.═╚
زمانی که ما نوجوان بودیم ،در رازقان جمعمان جمع بود ،من بودم ،حمیدرضا قاری بود،سعید قاری و محسن احمدی مقدم که رفیق گرمابه و گلستان بودیم.
چه تیم های خوب فوتبالی درست کرده بودیم و در مکان فعلی منزل آقای نباتعلی قبادی که زمینش شنزارو نرم بود چه بازی هایی که نمی کردیم .
دوست عزیزما ،محسن احمدی مقدم یک تفنگ ساچمه ای داشت که به شکار گنجشک ها می رفت و ماهم همراه و همدمش بودیم و باهم بطری هایی را روی زمین می کاشتیم و آن ها را با تفنگ محسن مورد هدف قرار می دادیم .
یادم هست زمان انتخابات مجلس شورای اسلامی بود و درودیوار و تیرهای برق پراز عکس های کاندیداها مخصوصا عکس مرحوم موحدی ساوجی بودوما چند شکارچی هم اسلحه به دست در کوچه های رازقان رهسپار شکار بودیم .
درجایی از یک تیربرق عکس مرحوم موحدی ساوجی آویزان بود،سعید عکس را نشانه گرفت و درتیر اول عکس پاره شد و به زمین افتاد ،سعید درحال جاگذاری ساچمه ی بعدی بود که یکی از همشهریان که از قضا از اقوام آقا سعید بود فرارسید و داد وفریاد که :"ای منافق ها،ای ازخدا بی خبرها،به نماینده و فرستاده ی امام خمینی بی حرمتی می کنید ،خجالت نمی کشید ،حیا نمی کنید ،بگویم بیایند پدرتان را دربیاورند ."
ماکه نوجوانی دوازده ،سیزده ساله بودیم ماتمان برده بود و از این کلمات چیزی در نمی یافتیم ،خلاصه فرارکردیم و رفتیم .
ایام ماه مبارک رمضان بود و شب هامراسم سخنرانی در مسجدبالا برگزار می شد ،من هم برای شرکت درمراسم به مسجد می رفتم که جلوی در به اتهام منافق بودن وتوهین به عکس نماینده ی امام خمینی به دست سربازان پایگاه بسیج بازداشت شدم و مرا به پایگاه بسیج بردند.
درپایگاه بسیج ،مسئول بسیج ،یک روحانی ویکی از آقایان آجانی ونیز همین آقا که راپورت داده بود نشسته بودند .
آقای رازقانی تابنده را دید گفت :"یکیش همین آقابود ."آقای آجانی گفت :"آقااین که هنوز بچه هست ،چه می فهمد که فرستاده ی امام خمینی یعنی چه ؛بچه را چه به این حرف ها ،منافق یعنی چه ؟.....
وقتی آقای رازقانی رفت حاج آقاو مسئول بسیج برایم چایی آوردند و من با ترس ولرز خوردم و وقتی اجازه دادند که بروم درتاریکی شب با سرعت فراوان و ترس نشسته دردلم به طرف خانه دویدم و در نیم ثانیه به خانه رسیدم .
من اولین درس زندگی را این جا آموختم که :"مردم شما را آن طور که خودشان می خواهند می بینندنه آن طور که هستید"
پس بی خیال حرف مردم
خاطره :یکی از همشهریان
بازنویسی:الیاس امیرحسنی
❤️🌺☘🌿🍀🌸