زمستان بود هوا برفی و سرد ؛ما دوسه خواهر بودیم که درکنار پدر ،مادرمان زندگی بی سرو وصدا و آرامی داشتیم .به غیر از برادر کوچکمان بقیه به تهران مهاجرت کرده بودند .
بله نزدیک به سی وهفت سال پیش پدرم از یکی از همشهریان درخواست کرده بود تا برای ما گوسفندی را سر ببرد .
ایشان آمد و ماهم با شیطنت های کودکانه رفتیم و به تماشا ایستادیم .هی حرف زدیم وخندیدیم .هی حرف زدیم و خندیدیم .
آقایی که سرگوسفند را می برید گفت :«اگر شماهم شلوغ کنید سرتان را مثل این گوسفند می برم .»
با این حرف خواهر کوچکم سخت ترسید و به خانه رفت و در را ازداخل قفل کرد وماهرچه التماس می کردیم در را باز نمی کرد .چون درخیال کودکانه اش
شوخی مهمانمان را جدی گرفته بود .
ما بیرون ماندیم واز سرما یخ بستیم تا این که
گفتیم:«آقای مهمان دیگر رفت . در را بازکن »
بالاخره در باز شد و همگی به طرف کرسی هجوم بردیم .آقای مهمان هم برگشت و با عذر خواهی های مکرر ودادن هدیه خواهرم آرام شد .