الیاس امیرحسنی
الیاس امیرحسنی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

روح زندگی:الیاس امیرحسنی

سعی نکن مرا لمس کنی یا ببینی انسان نیستم جسم نیستم . پرواز می کنم اما پرنده نیستم در دل کوه ساقه ی گیاه و اگر بخواهی در وجود تو و به هر کجا که بخواهم می توانم راه یابم از دیوار های قطور می گذرم .نامم روح زندگی است بامن بیا :

سوار اتوبوس می شوم روی پیراهن جوانی که از شیشه ی اتوبوس به بیرون می نگرد می نشینم او متوجه هیچ چیز نیست . نفس می کشد با دم او به درونش می خزم خود را به لایه های مغزش می رسانم . جوان در گیر و دار اشتغالات فکری است .

امرو ز که برم حتما چیز گرانبهایی را می دزدم یک چیز سبک که راحت در جیبم جا بگیره اما نه این کار گناهه آه بازهم گناه نه بابا کی میگه گناهه . اون آقا داره میلیارد میلیارد می دزده گناه نیست ما حالا هیچ کاری نکرده گناه شد . این ها که خیلی دارند . همین طور بیرون می ریزند کمی هم ما ببریم مگر چی میشه حیف که غیرتم قبول نمی کنه . خانم خودش خیلی دوست داره کمکم کنه استغفرالله ولش کن سرم را می اندازم پایین کارم را انجام می دم پولم را می گیرم و بر می گردم . حیف که هرکس با صداقت باشه همیشه هشتش گرو نهشه . پس کی می تونم خونه زن زندگی وهزار زهرمار دیگه داشته باشم .نگاه کن این آدم های دور و برمان را هیچ کس مثل ما زندگی نمی کنه گناه هم برای ما آمده نه نه هیچ چیز مثل صداقت نیست .

نگاهش به پژوی مشکی براقی می افتد که به طرز خیره کننده ای تزیین شده و پشت رل آن جناب داماد به دنده اش فشار می آورد و با بوق و شادی مشایعت کنندگان از خیابان می گذرد در یک آن تصویر دختری در ذهنش نمایان می شود تصویری که سال های سال در حافظه اش جا خوش کرده است و با انگیزشی به جلوه می پردازد .سوسن با نگاه ناامیدانه ای به او می نگرد .حالتش نشان می دهد که دیگر صبرش تمام شده و به هر خواستگاری بعد از این جواب مثبت خواهد داد . جعفر آهی از سینه بیرون می دهد و با مشت بر صندلی جلویی می کوبد . به ایستگاه می رسیم میدان آزادی . هنوز در سر او وول می خورم سعی می کنم هیچ انگیزشی در مغز واعصابش ایجاد نکنم . سرش را پایین انداخته است ذهنش مشغول است و کم مانده است با مردی برخورد کند اما زود متوجه می شود و همه ی تصاویر از ذهنش می پرد او به طرف ونک راه می سپارد . بسیار کم سخن است با هیچ کس حرف نمی زند اینک در ذهنش این پیام را می شنوم مبادا کسی از آشنایان مرا ببیند .اینجا خیابان افریقا است سفارت سوریه هم این جاست وارد خانه ای می شود خانه ریخت وپاش است خانمی به استقبالش می آید :

-         آمدی پسر جان بدو که خیلی کار داریم

-         چشم خانم چشم

خانه شان را تازه تعمیر کرده اند خانم پسر شیکی دارد کلاس پنجم است پسر که در آمریکا متولد شده است می آید کنار جعفر می ایستد و با لبخند ی سلام

می دهد وجعفر خیلی خشک جوابش را می دهد . اسم پسر فریدون است اما فری صدایش می زنند .می خواهم از سر جوان بیرون بیایم وکمی در این جا گردش کنم اما نه بگذار شاهد کارهای این ها باشم .

تازه از آمریکا بر گشته اند لوستر های زیبایی از سقف آویزان است .مردی در این خانه عهده دار دکوراسیون خانه است تا هروقت خانم از وضع موجود اقش گرفت وضعی دیگر را سامان بخشد تنها کارش همین است .فرشها ابریشمی اند مبل ها با نظم خاصی چیده شده اند پدر خانم ممنوع المعامله شده است چون دولت می خواهد عدالت اجتماعی برقرار شود و ثروت عده ای از حد تجاوز نکند . فری زبان  انگلیسی را همچون زبان فارسی می داند هرچند کلاس پنجم است اما بسیار خوش خط است . دیروز املایش را معلمش به خاطر یک خط خوردگی تصحیح نکرده بود . وسایل خانه همه آمریکایی و ایتالیایی اند. خورد و خوراکشان همه حاضری است و چیزی نمی پزند . یخچال فریزرشان کیپ تا کیپ پر از غذاهای جور واجور است .

جوان کمک کرد تا ظرف ها و وسایل را شستند و داخل کابینت و قفسه ها چیدند اما آن کشمکش درونی از او رخت بسته بود و فقط گاهی آرزو می کرد کاش این خانه مال آن ها بود . در این خانه هرچه می خواستی بود . حتی چیزهایی که آرزویش هم برای جوان محال می نمود .

ظهر شد خانم سه تاساندویج درست کرد یکی را فری خورد یکی خودش و یکی جعفر اما ساندویج معجونی بود که تا دو روز دیگر هم پسر جوان سیر بود . جوان بیشتر از پنج ساعت آن جانبود ده هزار تومان گرفت و با تشکر و امتنان خارج شد .قدمی از خانه بیرون نگذاشته بود که به ملامت خود پرداخت : حیف شد هر کاری می توانستم بکنم همه چیز از یادم رفت حتی سوسن وزندگی بی خیال ده تومان هم پول کمی نیست . آهی کشید و در بازدم من از سرش بیرون پریدم و لحظاتی معلق و آزاد در هوا چرخیدم . در این شهر ساختمان های بزرگ ماشین های متنوع و زرق وبرق زندگی مردان را مسخ کرده و زن ها را اسیر مد از این وضع خسته شدم و به امید تفرج صنعی و هوای پاکی و صمیمیت و اخلاصی راهی یک روستا شدم . روستا سرسبز بود اما کسی نگاهش نمی کرد کسی از کوه بالا نمی رفت کسی دست گل را نمی گرفت کسی خود را به آب نمی زد همه جا آرام بود . سکوت روستا گویی می گفت در این جا همه خفته اند همه مرده اند  وارد خانه ای شدم سفره باز بود مادر خانه در گوشه ای افتاده و آه وناله می کرد : آی باباجان آی کمرم آی پام خدایا پروردگارا رحم کن .مادر مریض بود مرض کوفتی که بیشتر روستایی ها نصیبی ازآن داشتند .پسر جوان خانواده با پدر مشغول مشاجره بود . پسر گفت همه تان بی شعورید هیچ کدام در ک ندارید نمی فهمید آخر ........پدر حرفش را برید : می گویید چه کنم دیگر به گلویم رسیده است می گویید بروم گدایی کنم . غذا را روی سفره می کوبد وبر می خیزد و می رود .

دارم افسرده می شوم از خانه خارج می شوم . پشت سرم پسر جوان هم می آید او گریه می کند دلم می خواهد به ذهنش راه یابم این بار قصد دارم از را ه

چشم هایش وارد شوم چشمش را می بندد تا قطره های اشک بیافتند روی پلک های درشت وزیبایش می نشینم چشمش را باز می کند و من از راه مردمکش وارد می شوم . اه این هم شد زندگی هیچ کس آدم را درک نمی کند کارشان شده با پشگل بازی کردن مگس ها امان آدم را بریده اند آن وقت می گویند چرا مریض می شویم هی دلم می خواهد  ول کنم بروم جایی که هیچ کس مرا نشناسد آدم برود نوکری این و آن را بکند اما در این خانه نماند بد بختی ما شانس هم که نداریم گنج پیدا کنیم و حاجی و ارباب شویم سر هیچ و پوچ باید همه اش دعواکنیم  . آه ای روح بزگ زندگی

در دل پاک جوانم مرده ای       یکه ای خوردم پنداشتم که آن جوان خدمت کار همین پسر است که با او آن جابودم . اما این او نیست او تحقق یافته ی آرزوی این است . همه مرا فراموش کرده اند هیچ کس به فکر روح زندگی نیست . عشق را پول خریده است .

روح زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید