ویرگول
ورودثبت نام
الیاس امیرحسنی
الیاس امیرحسنی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

سفر به مشهد / 2/3/1382:الیاس امیر حسنی

به نام تو ای خدای بزرگ
در این لحظه های دعا و نیایش ، در این گرفتگی دل ، در این غربت غم انگیز ، خدایا فقط تو را می خوانم . سفر از خود رستن است ، سفر به تو پیوستن است ، سفر راه عشق است . اینک او مرا طلبیده است ، نمی دانم شاید هم نطلبیده است وگرنه این همه احساس غریبی نمی کردم .
دارم به شهر دکتر می روم ، حتماً او نیز لحظاتی این چنین داشته است وگرنه چطور می شود دلی که ازغم لبریز نشود ، بغضی که از اندوه نترکد ، قلبی که به خاطر امامش نتپد ، آن همه حرف و حدیث داشته باشد ،آن هم حرف و حدیثی که چون کلمات قصار پیشوایان مشهور و معروف است . چه قدر این جمله ی معروفش که می گوید : " زندگی چیست ؟ نان ، آزادی ، فرهنگ ، ایمان و دوست داشتن ، بر فکر و ذهن من اثر گذاشته است . خیال می کنم من با او هم جنسم . چرا از یک جنس نباشیم او هم از خاک است من نیز ، او هم تنها بود من نیز ، اوهم عشق می ورزید من نیز . آری او و من هم جنسیم ، حتّی هم دردیم ، فکر می کنم راهمان هم یکی است .امّا من هنوز خیلی کم دارم . او چندین سال پیش آن همه فریاد داشت . من که هنوز جز خامشی چیزی نداشته ام . امروز دارم به سرزمین او می روم . شریعتی وچمران را چه قدر دوست دارم و چمران شریعتی را چه قدر دوست داشت . فردا شهادت مولایم امام رضاست . چه قدر به این امام عشق می ورزم گاهی فکر می کنم ایران وطن این امام است . ایران را او نگه می دارد . فردا حسابی به او التماس خواهم کرد . حسابی با او درد دل خواهم کرد . از او خواهم خواست مرا کمک کند . کسی را که نمی داند چگونه زندگی کند ؟ چگونه برخورد کند ؟ از کدامین راه برود ؟ چه مرامی داشته باشد ؟ با که بنشیند ؟ باکه بگوید؟ باکه بخندد ؟ از او خواهم خواست کمکم کند . همه ی مارا همه ی ایرانیان را ، همه ی مسلمانان را در یابد . به او خواهم گفت اماما با این دل پریشان چه سازم ؟ به او خواهم گفت اماما سخت در مانده ام ، آن قدر خود را تنها می بینم که سایه ی مرگ را همواره پشت سرم حس می کنم .
کمک کن تا آینده ی خود را ببینم ، کمک کن تا آینده ی خود را بسازم . کمک کن تا نترسم . کمک کن تا شهامت و شجاعت داشته باشم . کمکم کن تا از موج آب ها بگذرم . کمکم کن .
این جا نمازخانه است و به حساب من آمده ام نماز بخوانم . کفش هایم را در ورودی در در می می آورم و می روم می نشینم ، امّا نگرانی از این که نکند کفش هایم را بر دارند مانع ارتباط من با اوست . داخل نمازخانه نوشته اند : توجّه توجّه لطفاً کفش های خود را همراه خود به داخل نمازخانه بیاورید تا مفقود نگردد .مسلمانی ما را ببین ، همه اهل نمازیم امّا حتّی اطمینان نداریم که کفش هایمان در برترین محل ذکر و نیایش و ارتباط با خدا دزدیده نشود و این عجیب است . عجب از مسلمانی های ما ، عجب از دو رنگی های ما . اصلاً مسلمانی مگر به نماز است من فکر می کنم هر جا که ارتباط آدم با خدا وصل شد ، همان لحظات لحظات نماز است ، این رکوع ها و سجود ها می خواهند همین لحظات را به وجود بیاورند . اگر رکوع و سجود مان این ارتباط را به وجود نیاورد نمازی نخوانده ایم .
نماز لحظه ی ارتباط است ، نماز وقت نمی شناسد . اگر دزدی نکردیم ، اگر دروغ نگفتیم اگر سر همدیگر کلاه نگذاشتیم ، اگر قدرت مستمان نکرد ، اگر باعث آزار دیگران نشدیم ، اگر همه ی کارهایمان درست و خدایی شد آنگاه تمام لحظات ما مقرون به نماز و دعاست .
اینک عازم سفرم ، یاد تو در دلم سخت زبانه می کشد. اصلاً بگو در چنین شبی تنهای تنها به کجا می روم ؟ اصلاً بگو اگر مرد بودم چرا با تو نیامدم؟ اصلاً بگو ....ببین همه دارند جای مر ا می گیرند . هیچ کس نمی خواهم جای مرا در دل تو بگیرد . اصلاً دیگر نمی نویسم خداحافظ تا لحظه ی ارتباطی دیگر .
در این لحظه های عشق و مستی و شور ، پس از ساعتی خواهیم رسید . این جا را چه قدر شبیه شهر خود دیده ام . این جا همان شهر شعور و عرفان است . این جا شهر عطّار و مولاناست .
این جا شهر شریعتی است این جا شهر مطهری است .نمی دانم این چه شوری است که درجان خسته ام ریخته است ، تورا می بینم ، تورا می خوانم ، تورا صدامی زنم و تو خواستنی ترین آرزویی که به خاطرت بدین جا آمده ام .
تور ا از خدا خواسته ام ، تورا به او سوگند داده ام . ما غریبیم و قصّه ی غربت ما غصّه ی بزرگی است و امروز سبزی سرزمین نیشابور پاکی غزل رویش است . من در این جا چه قدر به تو نزدیکم ، چه قدر به روح آیینه شبیهم . چه قدر از کسالت ایمان در اضطرابم ، حیرانم ! چرا نمی توانم با دیگران بجوشم ؟ چرا نمی توانم لحظاتی خوش با این ها داشته باشم . کوچه های این جا ، خاک این جا مثل همان سرزمین خودمان است . گندم های طلایی را کشاورزان درو می کنند و این جا همان جایی است که تورا از خدا خواسته ام . ای عزیز
 السّـــــــــــــــــــلام علیــــک یا سلطان خراســــــان
السّـــــــــــــــــــــلام علیــــــک یا ضــــــــــــامن آهـــــــو
السّـــــــــــــــــــــلام علیـــــــــــک یا غریـــــــــــب الغربـــــــــــــا
السّـــــــــــــــــــــــــــلام علیــــــــــــک یا شمش االشموس امام رضا
خدایا دیگر رسیده ام ، دسته های عزاداری یک یک از راه می رسند ، بعد از تماشا وارد صحن می شوم امّا هرچه فکر می کنم در همان اوّل راه می مانم و نمی توانم داخل شوم . برمی گردم در حیاط یک گروه و هیئتی که گویا از اصفهان آمده اند عجیب عزاداری می کنند . عدّه ای در حیاط حرم روی خود را به زمین می کشند و به جلو می روند ، آن قدر با زنجیر به سر و صورت می زنند که از حال می روند و بلند صدای حیدر زیدررا تکرار می کنند . از سیّدی می پرسم آقا آیا کارشان درست است و او می گوید اگر کار درستی در جهان وجود داشته باشد کار همین هاست . بی اختیار با آنان همراه می شوم . عجیب حالتی دارند .عده ای قلاّده به گردن دارند و نوحه می خوانند و هاو هاو می کنند . بعد از ظهر تصمیم می گیرم به داخل حرم بروم و باز هرچه می کنم دستم به ضریح نمی رسد امّا در همان حالت با او رابطه ای دارم . همه ی عزیزان را به یاد می آورم و برایشان دعا می کنم و دل شکسته و غمگین برمی گردم

سفربهمشهد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید