الیاس امیرحسنی
الیاس امیرحسنی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

یا ضامن آهو:الیاس امیر حسنی

یادش به خیر رضا را می گویم چقدر یادش هم مثل خودش عزیز است . امشب خیالش به سراغم آمده تا از تنهایی بیرونم بیاورد . دارم خوبیهایش را مرور می کنم . همیشه خنده ی ملیحی زیبایی صورتش را دو چندان می کرد . قد بلندی داشت و خیالت را راحت کنم خیلی خوش تیپ بود . یک کلاس از من بالاتر بود از لحاظ درسی و تحصیلات آن موقع می گویم وگرنه در عشق و معرفت خیلی کلاس بالا بود خیلی هم شوخ و خوشمزه بود . از هنگام حرکت با هم بودیم . روی یک صندلی نشستیم و رفتیم . یک لحظه آرام وقرار نداشتیم رضا در راه آهن داد و بیداد راه انداخته بود هر از گاهی بلند داد می زد " کی ماستو ریخت " وهمه متوجه او می شدند و من چه می خندیدم و او دستم را می گرفت وکشان کشان می برد و باز داد می زد " کی ماستو ریخت " .

هم او و هم من از همه چیز راضی بودیم سبکبار و بی هیچ غم واندوه اصلا معلوم نبود داریم به جنگ و جبهه می رویم از زمین و زمان کنده بودیم و در ادراکی سخت سکر آور غوطه می خوردیم . یادش بخیر رضا را می گویم نه او پدر و مادر مرا می شناخت ونه آن ها او را می شناختند که سفار ش مرا به او بکنند با وجود این چنان مرا به زیر بال پرش می گرفت که گویی او رضاست و من آهو یا ضامن آهو .

چون جثه ام ضعیف بود بچه ها تا سایه ی رضا را دور می دیدند به اذیتم می پرداختند و وقتی او می آمد من چه مظلومانه به دامنش می آویختم و وقتی دستش را روی دوشم حس می کردم قوی ترین مرد عرصه ی پیکار می شدم . ما زیاد از عالم عشق و خلوص خبر نداشتیم خشکه مقدس هم نبودیم در همه ی حرکاتمان شادی و سرور موج می زد وقتی رضا به هوا می پرید روح من پرواز می کرد . آخ که چه صفایی داشت . مثلا یک روز رفتیم با برادران ارتش نماز جماعت بخوانیم تا نماز شروع شد ما پخ پخ زدیم زیر خنده سرباز ها هم مثل ما خلاصه نماز یک صف را خراب کردیم . حالا می گویم عجب عشق بازی هایی با خدا می کردیم .

رضا همیشه مواظب من بود سر من هر روز با بچه ها بگو مگو می کرد . وقتی رفتیم شلمچه شبی که قرار بود فردایش به خط مقدم برویم رضا گفت بیا وصیت نامه بنویسیم . رضا گفت وصیت نامه ی مرا هم تو بنویس . کاش دستم می شکست و نمی نوشتم . من مشغول نوشتن شدم واو با صفا رفتند دعای کمیل . با صفا آن شب قرارو مدارهایی گذاشته بودند رضا گفته بود فردا یا تو شهید می شوی یا من .

از دعای کمیل که آمدند چیز هایی هم رضا خودش به وصیت نامه اضافه کرد . فردا آن ها به خط مقدم رفتند . اما ظهر نشده بود که صفا برگشت خیلی پکر بود هر چه اصرار کردیم که چه شده نمی گفت بالاخره لوداد که : تازه به خط رسیده بودیم که ما را به کمین بردند ما جلوتر می رفتیم که صدای خمپاره ی نا مرد بر خاست برگشتیم رضا افتاده بود وخون از گلویش مثل آب می رفت  رضا شهید شد . آواری بر سرم فرو ریخت آرام و قرارم سلب شد مثل بچه های یتیم این طرف و آن طرف می رفتم و با گریه وزاری می خواندم :

برم سر کدوم کوه رضا کنم صدایت

رضا رضا رضا جان می میرم از برایت

آهو تنها وسرگردان ماند وهرچه آه وناله کرد و اشک ریخت رضا بر نگشت .

حالا هر کسی را می بیند که اسمش رضاست احساس خویشاوندی به او دست می دهد می رود در کنارش می ایستد و هی نگاهش می کند و بو می کشد .

دیگر هیچ رضایی دستش را روی دوش آهو نمی گذارد و ضامنش نمی شود من خودم هم می خواهم دیگر هیچ کس ضامنش نشود . یادش بخیر رضا را می گویم . خدا رحمتش کند .

یاضامنآهو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید