سلام و احترام بر شما
بر شمایی که عاشقانه زیست می کنی و دلبرانه الله را می خوانی.
روزهای زیادی به دنبال عاشقانه_جسورانه ای بودم.
عشق به معنای واقعی، نه تصنعی و رنگی، جسارت هم به معنای مقاومت در عشق، نه فانتزی و بی احترامی.
وبالاخره یافتم.
آن هم توسط دوست عزیزی که من را مهمان هدیه ناب اینک شوکران منوچهر مدق در صفحه کاربری طاقچه ام کرده بود.
بوسه بر مهربانی و دقت نظرش?
این کتاب، خط به خط و واژه به واژه اش، روحی زنده را داراست. همچون نشاطی بی پایان، تو را به سوی بعد و بعدی، هل می دهد.
کتابی از زبانِ فرشته خانم ملکی، همسر جناب منوچهر خان مدق.
روایتنگاشته از انقلاب آغاز می شود.
جسارت هردو نقش آفرینِ آن، یعنی، فرشته و منوچهر، تحسین برانگیزاست.
فرشته با آن کم سن و سالی اش و جابجایی اعلامیه ها که کاری بس خطرساز، در رژیم پهلوی ست و دستگیری اعلامیه داران، مساوی با مرگ و شکنجه های سخت است.(عبارت خانم کوچولو از زبان منوچهر ، فرشته را عصبانی می کند.)
و منوچهر با آن قدرت مردانه اش، مدافع انقلاب و ناموسش، زیبایی های کتاب را، هر چه بیشتر، به مخاطب هدیه می دهد.
و اماااا عشششششق?
عشق از این نقطه آغاز می شود.
درست از گرفتنِ دست فرشته ی در حال فرار از دست مأموران، توسط منوچهرِ موتور سوار در خیابان.
فرشته ای که نصفه نیمه بر موتور سوار شده و پایش روی زمین کشیده می شود.
منوچهری که در چند کوچه آن طرف تر، موتور را متوقف می کند و بی خبر از قضیه، رو به فرشته آینده اش می گوید:
«اعلامیه داری؟؟؟؟ با این وضع اومدی تظاهرات؟؟؟؟؟؟!!!!!!! چه فاااایده؟؟؟؟»
چادر و روسری اش را مأموران شاه، درست چند قدم عقب تر از همان جایی که دست منوچهر بر آرنج فرشته قفل شده بود، را کشیده بودند.
فرشته ناراحت از قضاوتِ زودهنگام، محکم، رودر روی او می گوید:«شما که پیرو خط امامید. امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟؟؟!!! من، هم چادر داشتم، هم روسری. آن ها را از سرم کشیدند»
منوچهر که حالا دل به دلش داده، با دوستانش بر سر مأموران میریزند و شیشه های ماشین شان را می شکنند و چادر و روسری فرشته را پسش می دهند.
فرشته همه این را از پیچ کوچه می بیند.
و این می شود وصله قلب به قلبِ این دو❤️
می پرسی تمام شد؟؟؟
نه، تازه شروع شده، با من باش.
عجیب است که انگار، زمین و زمان، همه دست به دست هم داده تا این دو به هم برسند.
عجله نکن✋
الان می گویم کدام دست و کدام دست.
انقلاب که تمام شد. فهمید، ای بابا، منوچهر که پسر لطیفه خانم، همین همسایه روبروست.
آقای ملکی گفت:«منوچهر به تو چیزی گفت؟؟»
فرشته با تعجب به پدر نگاه میکند و پاسخ می دهد:«نه، چطور؟!»
_چون از من اجازه گرفته بود، با تو حرف بزند.
خب، این از پدر فرشته، آقای ملکی، که دوستی و رفاقتش با فرشته، فوق تصور است. نه تعصبِ بی جا دارد، نه شُل و وارفته است. او می داند که منوچهر، متدین است ،پس قرار نیست، حرف نامربوط به دخترش بزند.
از آن طرف، لطیفه خانم به منوچهر می گوید، فرشته را به کلاس خیاطی اش برساند. البته نه با موتور بلکه با ماشین. او می داند، فرشته دختر عفیفی ست پس قرار نیست، سبک بازی کند.
قصه، تا عقد و ازدواج، عاشقانه است، اما به بعدش، عجییب، عاشقانه می ماند.
خانه به دوشی فرشته در جنگِ هشت ساله دفاع مقدس، از تهران به دزفول و...
و دلداگی منوچهر، فکرش پیش فرشته و خودش در جبهه.
هدیه های قشنگ منوچهر در برگشت از جبهه برای فرشته، مثلا، ان خرس پشمالوی گل به دست که بواسطه بزرگی خرس، منوچهر پشت ان دیده نمی شد.
یا لحظاتی قبل از بردن منوچهر به اتاق عمل و بوسیدن سر تا پای او، از همان بالای سر تا نوک پایش، توسط فرشته.
اینها عاشقانه ای رقم زده، زیبا و به یاد ماندنی.
این جمله معروف را خیلی شنیده بودم :
مـــذهـبی ها عـاشـــــقــــــ❤️ــــترند
اما انگار حقیقتا همین طور است. بس، ریشه دار و قشنگ است زندگی شان.
درد سرطان روده منوچهر که ارمغانی از شیمیایی اش در جنگ بود ?
و زحمت همراهی فرشته با او
ذره ای از عشق و محبت شان کم نکرد و هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر عاشق می شدند همدیگر را.
این همه سال که شهادت در پی اش بود و منوچهر با آن مصافحه نکرد، علتش فقط فرشته بود.
یعنی قلب فرشته اجازه نداده بود، شهادت منوچهر را بغل گیرد.
و در پایان، فرشته باز هم به خاطرِ علاقه ی زیادش به منوچهر و پایان دادن به دردهای غیر قابل تحملش، قلبا از او خدا حافظی کرد و منوچهر در آن لحظه پر کشید. درست در دوم آذر ماه سال هزار و سیصد و هفتاد و نه.