سلام
بالاخره از بین چند کتاب طبیعتی شبان کوچک در غار رو انتخاب کردم. تا چند صفحه اولش، شاید تا صفحه۳یا۴ یا هم کمی بیشتر، داستان مبهم و نامفهوم بود، اما ازونجایی که باید کتاب هایی رو که ابتدا نمیپسندیم باز هم ادامه بدیم، رفتم جلو و بعد جذابیت هاش چشمک زنان از راه رسیدند. البته خودم معتقدم که کتاب، باید در دو صفحه اول مخاطب رو جذب کنه، اما خب اگرم نکرد چاره ای نیست کمی بیشتر میخونیم شاید این اتفاق افتاد.
خب زودتر بریم سراغ شبان کوچک در غار
زبان رو به جلوی کتاب، خسته کننده نیست اما به لحاظ قدیمی بودن ترجمه و برخی جملات نامتناسب محتوایی خسته کننده است، مخصوصا برای کسانی که کتاب های نونشر میخوانند. مترجم می توانست ساختار جملات را زیباتر بیاورد.
مثال: الاف سعی کرد از سقف غار، تکه علف ها و خزه هایی که روییده بودند، بکند و به گری لاکس، بخوراند. سرانجام چند تکه علف از انجا کند و به گری لاکس داد.
ببینید این دو جمله یک معنی می دهد و چقدر این مدل نوشتار خسته کننده شده و جالب است که ازین جملات خسته کننده ی یکسان پی در پی ، در داستان زیاد آمده است.
بهتر بود اینگونه نوشته میشد: الاف سعی کرد برای گری لاکس خزه ها را از سقف غار بکند و سرانجام موفق شد.
به نظرم کتاب اصلا نیاز به فصل بندی نداشت. فصل بندی زمانی مناسب است که جذابیت ایجاد کند و یا برخی فاکتورهای لازم را نتوان در فصل جاری اورد و باید فصل جدیدی بیاید که داستان پیش رود، اما در این کتاب هیچ نیازی به ایجاد فصل بندی نبود. بهتر بود نوبسنده بصورت معمول داستان را پیش میبرد.
اُلاف پسر بچه ماجراجویی هست که قراره پیش آنّا برود و مدتی را آنجا در مزرعه آنها روزگار بگذراند و البته بابت زحماتش، پول هم بگیرد. اُلاف خیلی زود به آنا در مزرعه می پیوندد. آنا مادر اینگا(دختر) است. الاف آنجا باید گله بزها را مراقبت کند. در حقیقت چوپان گله بزها می شود. بقول هایدی فرمانده بزها.
به اینجای قصه که رسیدم، باز دلم نمیخواست ادامه بدم «یکی از بزهای ناقلا که از پسربچه های مغرور بدش می آمد، چنان لگدی از پشت سر به الاف زد که او را نقش زمین کرد.»
میدانید چرا؟
چون دقیقا این اتفاق برای من هم حدود ۴یا۵سالگی ام افتاده. با این تفاوت که یک گوسفند چااااق موفرفری سفید که از چاقی هر پایش را که روی زمین میگذاشت بدنش به همان سو یک وَری میشد، بود و بعد هم اینکه اتفاقا دو تا شاخ روی سر داشت به چه بلندی و بزرگی.
اما بزی که به الاف زد شاخ نداشت و فکر کنم لاغر هم بود.
از همان زمان گوسفند ناعزیزی پشت سرم باشد گوشه ای ارام می ایستم تا او رد شود.
الاف در مورد غاری روی کوه از زبان دیگران شنیده بود. همان غار مشهور ، غار غول
روزی که بزها سر از قله دراوردند و الاف سیاهی ورودی غار را دید ...
به نظرتون چی میشه؟
بله ، اولش میترسه و بعد به خودش نهیب میزنه که باید شجاع باشی و نترسی.
همون بزی که قبلا از پشت به او حمله کرده بود همراهش تا دهانه غار رفت.
و ناگهااااان...
دهانه غار با سنگهای ریز و درشت بسته شد. در حقیقت او به دنبال بزها امده بود اما تعداد زیادی از انها را گم کرده بود.
و اما بقیه اش را از کتاب بخوانید جذاب تر است.
به نظرم موضوع مسئولیت پذیری را بسیار پررنگ و لطیف در داستان میبینیم. طوری که الاف نه از زیر بار مسئولیت هایش شانه خالی می کند و نه هراسی از کارهای سختی دارد که به او واگذار میکنند و جالب تر اینکه سعی میکند به بهترین مدل ممکن، مسئولیتش را انجام دهد.
یا از جهت کمک به دیگران، داستان تصویر سازی خوبی دارد. نقطه پررنگ، بعد از مسئولیت پذیری، همین است.
کمک به دیگران.
و باز اینکه من از شخصیت الاف خوشم اومد. چرا؟ چون پسری نبود به دنبال تنبلی ها و راحت طلبی ها بلکه تلاش جزو مشخصه های اصلی شخصیتش بود.
داستان برای گروه سنی نوجوان استرس چندانی ایجاد نمیکند اما برای کودک، به نظر، مناسب نمی آید. البته کشش داستانی مناسبی دارد، نمی توان منکرش شد.
اما در پایان اینکه برای من این مدل داستان ها جذابیت ندارند. یه تشکر هم از طاقچه به خاطر برقراری این چالش ها و طاقچه بینهایت.