فاطمه باخدا
فاطمه باخدا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دلتنگی

یکی میگفت من اگر از ایران برم دلم برای هیچیش تنگ نمی‌شه. حتی اگر بمیرمم دلم می‌خواد یه جایی غیر اینجا باشم.

بهش گفتم خارج از کشور رو نمی‌دونم ولی اگر قرار باشه یکی دوماه هم توی کاشون زندگی نکنم دلم براش تنگ میشه. برای گرمایی چندین و چند درجه وسط تابستونش، برای برای باد گرمی که توی تاکسی میزنه به صورتت، برای لحجه باحالمون، برای سر در دانشگاه کاشان، برای صدای سرعت‌گیرای توی اتوبان جلوی خونه، برای اتوبوس واحدیی که دیر به دیر میاد، برای باد بهاری که پرده‌ها رو تکون میده، برای همسایه هامون، برای همه چی.

اگرم از تهران برم

دلم برای سکوت خونه انقلاب، برای دست فروشای جمهوری، برای صدای بلندگوی مترو، برای صدایی که ماشین های زایعاتی دارن، برای تیپ مختلف جوون‌ها توی تاتر شهر، برای مو فرفری های که روبه روی بانک صادرات آهنگ جاز میزنن، برای کتاب خونه اسم و آرامشش، برای همه چی تنگ میشه.

اونوقت همه چی طعم زهر مار میده. نمیده!؟؟

یه پورخند زد و گفت دیوونه‌ای هاا. آدم این نوستالژی های الکی رو می‌خواد چکار. اینایی که گفتی برات نون و آب میشه؟ شکم خودت و خانواده ‌ات رو سیر می‌کنه؟ ده نمی‌کنه دیگه قربونت برم.

یکی مثل من وایسم اینجا چه خبر که دلم برای سر در دانشگاه و کتابخونه تنگ میشه؟ اونجا آنقدر کتاب خونه و دانشگاه هست که کلا مال ایران رو یادت میره.

لبخند آروم زدم و گفتم راست میگی.

راست می‌گفت.

دانشگاهایرانکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید