ویرگول
ورودثبت نام
سجاد معصومی
سجاد معصومی
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

سجاد معصومی زارع

سجاد معصومی زارع
سجاد معصومی زارع

زندگیِ من؛

متعلق به من است!

شاید بخواهم نصفِ عمرِ خود را درونِ دستشویی سپری کنم؛

و تار عنکبوت های زیادی از چشم هایم به کناره های دیوار برسد...

شاید بخواهم به کوهِ دماوند سفرکنم و باقیِ لحظه هایم را کنارِ پهلوی او به خواب بروم...

شاید بخواهم تمامِ بنفشه های زمین را چیده و قبرِ پدر بزرگ را با مقبره ای از بنفشه ها بپوشانم..

شاید بخواهم تک تکِ سنگ های آبیِ جهان را به اعماقِ دریاچه های خاموش بی اندازم..

یا شاید بخواهم آنقدر به تماشای خورشید بِنشینم تا چشم هایم همه چیز را به تاریکی هدیه کنند..

اصلا شاید بخواهم فردا،

خانه و آغوشِ تخت را رها کنم و تا پایانِ عمر؛ کنارِ چهار راه، تمنای مادیات و توجهِ دیگران را داشته باشم..

شاید بخواهم برای تمامیِ افرادی که تنفر را در قلبم زنده کرده اند؛

نامه ای بفرستم و در آن بنویسم که این نامه، آغشته به زهر است و شما تا پایانِ این ساعت به مرگ سفر خواهید کرد..

شاید بخواهم این بار که پسرِ همسایه مرا نگاه میکند و چشم هایش از حدقه بیرون میزند؛

تظاهر به احمق بودن کنم و سرِ خود را با سرعت به چپ و راست تکان دهم و در اخر به صورتِ ناگهانی یک جیغِ بنفش نسارش کنم...

یا شاید بخواهم یک روز در خیابان که باران همه را غمگین کرد؛

فریاد بزنم؛ شادی کنم و در برابر اشک هایم مقاومت کنم..

شاید بخواهم برهنه به خیابان بروم و بگذارم هر موجودی هر عملی دلش خواست انجام بدهد ودر پایان به جرمِ برهنگی به زندان بروم و فضای آنجا را هم تجربه کنم..

اصلا شاید بخواهم سطلِ کوچکی از گِلِ خیس بردارم و به سمت خانه ی مدیرِ دوره ی هنرستانم بروم؛

در بزنم و از او بخواهم در را باز کند و هر شخصی در را باز کرد تمام سطل را روی جسمِ بی وجودش خالی کنم..

شاید بخواهم با یک فیلم ساز صحبت کنم و از او بخواهم مرا آموزش بدهد؛

سپس که تمامِ فنون کار را آموختم و تجهیزاتش را فراهم کردم؛

یک فیلمِ کوتاه به مدت بیست دقیقه در مرود جفت گیریِ گربه ها کنارِ سطل زباله بسازم و در تمامِ طولِ فیلم ناله های گربه ها و تکان تکان خوردن هایشان را به نمایش بگذارم..

شاید بخواهم با دمپایی های کهنه ی مادر بزرگ به اداره های دولتی بروم و در عینِ حال؛

پوششی فاخر و رسمی به تن داشته باشم و به صدای خنده ها و تمسخر های دیگران گوش بدهم..

چه کسی می خواهد جلوی من را بگیرد؟

چه کسی می تواند در برابرِ اراده ی من؛ برای انجامِ هر نوع عملی بِایستَد؟!

این زندگی برای من است، مالِ من است، مُتِشَکِل از انتخاب های من است!

چرا رهایم نمی کنید!

چرا نمی خواهید برای خودتان زندگی گنید!؟

من اگر بخواهم قابلمه ی مسی را به عنوانِ کلاه روی سر خود گذاشته و به تولدتان بیایم؛

به خودم مربوط است!

اگر بخواهم بستنیِ شکلاتی را با وَلَع خورده و تمامِ لباس هایم را کثیف کنم به خودم مربوط است..

ای افسوس ...اندوه ..خستگی..!

شما را به جانِ عزیز ترین عزیزتان؛ دیگران را درگیرِ چهارچوبِ عقایدِ خودتان نکنید..

.سجاد معصومی زارع

سجاد معصومیمعصومی زارعسجادپسرقشنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید