ویرگول
ورودثبت نام
محمدرضا زاهدی
محمدرضا زاهدی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

مرد شرمنده

ساعت ۳ صبح ، من در خیابان خواجه عبد الله انصاری تازه از کار خود فارغ شدم. مقصد من کجاست؟ قم
باید برای کار دیگری ساعت ۵ صبح در‌ قم باشم.
با خود فکر میکنم آدمیزاد چقدر باید کار کند تا از میزان خستگی خود احساس رضایت کند. از ۷ صبح روز قبل مشغول کار بودم و در این ساعت دیگر اسم خودم را هم به یاد نمی آوردم. مثل همیشه اسنپ در این ساعت به یاری من آمد.
سوار یک ماشین رانا شدم ؛ راننده کمی با عجله میراند. به چهره اش نگاه کردم. چهره اش مانند کسی بود که ۱۲ راند مبارزه کرده خسته کوفته جسمش تقاضای پایان مبارزه میکند اما روحش همچنان ارباب گونه از جسم او کار میکشد و اجازه پایان نمی‌دهد.
گفتم : خسته بنظر میاید
با لهجه شیرین مازندرانی پاسخ داد : آره داداش ، من احتمالا توی جاده خوابم میبره شما هم کم کم آماده مردن باش
خندیدم. رفقای من میدانند مرگ را بسیار دوست دارم و یار همیشگی من است اما مرگ بوسیله ماشین خیلی برایم دوست داشتنی نبود
گفتم: چرا اینقدر خسته هستید؟
گفت : از ۶ صبح آژانس کار کردم ، بعدش رفتم بنایی انجام دادم ؛ از ۱۲ شب هم تا الان اسنپ کار میکنم.
گفتم : خواب چی میشه پس؟
گفت : نمیشه دیگه خوابید ، دخل و خرج چفت نمیشه با هم. شرمنده زنم شدم شب عیدی. باید چیزایی که خوشحالش می‌کنه رو بگیرم خیر سرم مرد زندگیش منم ولی من هیچ کاری براش نکردم تا حالا. خیلی شرمندشم.
گفتم : دمت گرم داداش. خدا ان شالله کمکت کنه.
با سرعت خیلی بالا به سمت قم می‌رفتیم و من هم نخوابیدم تا راننده هم نخوابد.
گفت : داداش برای اینکه نخوابم هم باید حرف بزنیم هم باید سیگار بکشم هم باید یه ماشینی پیدا کنیم کورس بزاریم باهاش.
گفتم : خیالی نیست ، راحت باش داداش
خلاصه ۴ صبح به قم رسیدیم و خیلی با این راننده هیجان رو تجربه کردم و خوابم نبرد اما تنها چیزی که برام ناراحت کننده بود اینه که توی این شهر یه نفر حتی اگر نخوابه و تمام مدت کار کنه بازم شرمنده زن و بچشه.
این رو هم فهمیدم آدمیزاد زمانی از خستگیش راضی میشه که دل عزیزانش رو بتونه شاد کنه و آرزوهاشون رو برآورده کنه

کاراسنپشغلپولایران
دانشجوی رشته ادبیات عرب / معلم / قاری و حافظ قرآن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید