مامان بزرگ
مامان بزرگ
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

اویی ک دگر نیست !

برگه رو مچاله کرد و درون کیسه زباله پر از کاغذ مچاله شده انداخت...

نمی‌دانست این چندمین نامه برای چندمین نفر از اطرافیانش است ...

برای هر کدام میخواست صحبت جداگانه داشته باشد ....

میخواست به جای یک وصیت ، به تعداد آدمای اطرافش وصیت باشد ...

میخواست بعضی چیز ها رو به بعضی از آنها گوشزد کند ک به بقیه ربط چندانی نداشت ...

بلخره آخرین نامه هم تمام شد

آن را در پاکت صورتی رنگی گذاشت

برای هر فرد بنا ب رنگ مورد علاقه اش پاکت نامه خریده بود و با خلاقیت نامه ها را بنا ب سبک هر کس تزیین کرده بود

گوشی اش را برداشت و روشن کرد...

توی پیام رسانش رفت

وقتی صفحه بالا آمد با حجم عظیمی از پیام مواجه شد

« دنیز» نزدیک ۳۰ تا پیام برایش داده بود

پی وی اش را باز کرد و با حوصله تمام پیام هایش رو خوند و سعی کرد ریکشنی نشون بدهد ک دنیز انتظارش را دارد ...

نفر بعدی « متیو » بود ک ۲۰ تا پیام نوشته بود...

عجیب بود متیو به او پیام داده است ...

پیام ها را ک باز کرد متوجه شد متیو امشب نیست و ازش خواهش کرده تا مواظب « عشق زندگیش یعنی دنیز باشد » مظمون پیامش این بود ک مواظب دنیز باشد ، تنهایش نگذار ، او را بخنداند ، مطمئن شود امشب را زود بخوابد ...

با اینکه حال خودش چندان خوب نبود اما خیال متیو رو بابت مراقبت از دنیز راحت کرد ...

نفر بعدی « مونی » بود

که ب تازگی در روابطش با یک پسر دچار شک شده بود و از او مشورت میخواست

گویا پسرک تصمیم دارد بیاید به شهرشان تا مونی را از نزدیک ببیند و این کمی مونی را بهم ریخته بود

دلیلش کاملآ واضح بود چون اون پسر تنها پسری بود ک تا این حد توانسته بود در زندگی مونی نفوذ کند ..‌‌

. توانست کمی خیال مونی را بابت اینکه قرار نیست با یک پسر لاشی هیز کَنه رو به رو شود راحت کرد و سپس به او گفت تا برود و کمی از خدا برای رابطه اش کمک بخواهد ....

نفر بعدی « روت» بود ک او هم حالش زیاد مساعد نبود از طرفی پسری ب تازگی وارد زندگیش شده بود و او ترس ازین را داشت ک این روابط اجتماعی فراتر رود و او این رو نمی‌خواست ، از طرفی به خاطر اینکه هنوز عادت ماهانه نشده بود کلافه و سردرگم بود

برایش چند تا فال گرفت و سعی کرد بگوید اگه چیزی خلاف چارچوبش رفت میتواند فقط آن پسر را بلاک کند

نفر بعدی « سوزان» بود ک امتحان فردایش را نخونده بود و این باعث شده بود حسابی استرس داشته باشه به او گفت میتواند کمی استراحت کرده و مابقی شب را وقت دارد تا ادامه درسش را بخواند ...


همه پیام رسان ها و هر جایی ک فکرش را میکرد چک کرد

حالا مطمئن بود ک میتواند با خیال راحت ازین زندگی خداحافظی کند..‌‌

. تنها یک نفر بود ک با او حرف نزده بود و درواقع تنها کسی ک ب خاطرش میتوانست باز هم ب زندگی ادامه دهد ...

دلش برایش تنگ شده بود ...

چه مدت بود ک ب خاطر بیماری او ، با هم حرف نزده بودند ؟

نمیدانست...

اشک از چشمانش سرازیر شد ...

بلاخره آن دریای آرام چشمانش طوفانی شد ...

فقط و فقط با یاد یک نفر ...

« ژاکلین» !

اویی ک از همه برایش بیشتر مهم بود

اویی ک داشتنش را به هیچ اتفاق بهتری نمی‌داد

اویی ک تمام دنیایش بود ...

و حالا بدون خداحافظی میخواست او را ترک کند ...

میخواست جان دومین عزیز او را با دستان خود بگیرد ...

میدانست بعد او نابود میشود

میدانست اما نمیتوانست به این راه ادامه دهد

برایش تمام احساساتش را ، تمام خواسته هایش را با اینکه در نامه مخصوص او ک در پاکتی سیاه رنگ بود نوشته بود ، نوشت و ارسال کرد ...

میدانست تا حداقل سه روز آینده او این پیام را نخواهد دید ...

گوشی را خاموش کرد

و به سمت میزی رفت ک قرار بود با محتویات روی آن آخرین لحظات زندگی خود را رقم بزند ....






ترجیح میدم، به ذوق خویش دیوانه باشم تا به میل دیگران عاقل..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید