من از بچگی عاشق گوش دادن به خاطره بقیه و گفتن خاطره بودم
خاطره شماره ۱:
یادمه یه بار مهمونی داشتیم تو باغ
بعد به من گفتن چایی بریز...
منم چون میدونم فلسفه های بعد چایی ریختن و تعارف کردنش چیه از چایی ریختن متنفرم
اگه شما فلسفه های چایی ریختن رو نمیدونید باید بگم یه پسرید :/
فلسفه چایی *: هنگام تعارف کردن چایی همه فامیل دست به دست هم داده و تا تو را راهی خانه بخت نکنند دست بردار نخواهند بود :/
خلاصه منم با حرص رفتم یه سینی بزرگ چایی ریختم
خداراشکر کسی حواسش بهم نبود
منم گفتم نمیشه همینجور کشکی چایی رو بدم بهشون
باید حرصمو خالی کنم
پس اومدم و توی چایی ها فلفل ریختم ??♀️??
بعد هم همشون زدم و بردم دادم بخورن
همه میگفتن مزه چای یه حالیه
ولی من گفتم مدل چایی باغمون اینجوریه ??
خاطره شماره ۲:
یه بار باغ عموم بودیم
پسرعموم هم ترم یک دانشگاه بود و رفته بود مثلا تو فضای باز و زیبا و سرسبز باغ درس بخونه خبر مرگش
( خدا کنه این پستو هیچ وقت نبینه وگرنه پتمو میریزه رو آب )
بعله من میخواستم اون موقع برای مسابقه عکاسی مدرسه برم توی کوچه های اطراف عکاسی کنم
که پسر عموم که از قضا خیلی با هم کل کل داریم منو شاد و شنگول میبینه
و بعدش بهم دستور میده براش قهوه ببرم
اونم نه قهوه آمادههه
برم دانه قهوه خودم دم کنم چه میدونم هر چی
منم که بلد نبودم
گفتم به من چه و فلان
بعد کلی التماسم کرد
منم قبول کردم ولی با لبخند شیطانی
رفتم قهوه رو با کمک دختر عموم آماده کردم
و ایندفعه فلفل قرمز ریختم توش ??
و دوباره همش زدم و بردم براش
وقتی بهش دادم اون نگاه مشکوکش رو یادم نمیره??
( وجدان : میدونسته با چه اعجوبه ای طرفه )
بهش گفتم امر دیگه ای ندارید اعلیحضرت امپراطور ؟
اومد یه چی بگه
گفتم بخوای امر دیگه ای بگی همین کفشمو میکنم تو حلقت
بعد لبخندی زدم و گفتم خب حالا که امری ندارید مرخص میشم
داشتم میرفتم که گفت
+: ثمین
_: یعلههههه ؟
+: توش که چیزی نریختی ؟
_: نه میخواستم بریزم اما دختر عمو جان نزاشت ( ای درغگو کثیف )
+: خوبه برو
و رفتم سریع جیم شدم و نمبدونم دیه قیافش چجوری شده بعد خوردن اون قهوه آتشین ??????
اما بعدش که منو دید جیغ زد عین دخترا که ثمیننن میکشمت
خاطره شماره ۳:
یادمه دوران سمی دبیرستان من رمان مینوشتم
رمان سمییی
اون موقع تازه آرمی شده بودم ( آرمی به طرفداران یک گروه خواننده کیپاپ به اسم bts میگویند که شامل هفت عضو میباشد )
و بلاخره جاهلیت و نوشتن رمان هایی با تصور به رسیدن بایست توی گروه در آن زمان کار شاقی بود ( بایس به فرد مورد علاقت توی گروه میگن )
خلاصه بایس من تهیونگ بود ( همون که سرش رو شونه جیهوپه ، جی هوپم اونه که چشماش بستس )
و من این رمان رو توی یه دفترچه یادداشت مینوشتم و هر شب پارت جدیدش رو مینوشتم و فردا دوستام مبخوندنش
یه روز دوستم داشت پارت جدید که شامل صحنات +۱۶ سال بود میخوند
مدیرمون سر رسید و گفت اون دفترچه رو بده من و چیه و فلان ....
منم التماسسس که نه خانوم و این خاطرات روزانه منه و چیزای شخصیمه و این کارتون میشه تجاوز به حریم شخصی من ...
اونم با گفتن حریم شخصیتو نده بچه ها بخونن بیخیالم شد ??
اما خوشبختانه ما تو مدرسه قاچاق کتاب هم میکردیم
ازونجایی که کتاب های غیر درسی و غیر مذهبی ممنوع بود
ما قاچاقی رمان جوانان انتشارات خیلی سبز رو رد و بدل میکردیم ( خیلی سبز کجایی مفتی مفتی دارن تبلیغت میکنم )
ساقی اصلی کی بود ؟!
من ??
چون خوره کتاب بودم و کتاب های زیادی میخریدم
خلاصه اینکه تو دستشویی برا هم یادداشت میزاشتیم که کی بدم دستشون یا چطور بهم پس بدن ( عین فیلما ... حتما میگید چرا اینجوری ... خب معلومه چون مدیر کلی جاسوس داشت بینمون که خداراشکر به هر نحوی آن ها را شناسایی مینمودیم )
اگه بازم مبخواید خاطرات منو بخونید
تو کامنت اعلام کنید و بگید خوشتون اومد از خاطراتم ؟
راسیاتش به خاطره شماره چهار بود که سیو نشده منم حال ندارم تایپش کنم دوباره پس میزارمش پارتهای بعدی
خدافس