مامان بزرگ
مامان بزرگ
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

خاطرات سمی پارت 2


اومدم با پارت دوم


خاطره۱:

من کلا با پسرا زیاد رابطه خوبی ندارم :/

شاید باورتون نشه چون تو ویرگول خیلی مهربون با پسرا رفتار میکنم :/

اما در حضور باید بگم همش قهوه ای میکنم طرفو یا محل سگم نمیدمش بهش ??

خلاصه که برا همین از بین ۷ تا پسر عموم فقط یکیشونو دوست دارم ک خب سوگولی من بودن دلیل نمیشه اذیتش نکنم ??‍♀️???( دچار سوءتفاهم نشید کلاس هشتمه و چون خیلی پسر مهربونیه سوگولیمه )

اما ماجرا مربوطه به.... پسرعمویی که خیلی منم منم می‌کنه و مثه چی از من میترسه اما هی میاد برام شاخ و شونه می‌کشه ( آخه ازونجایی ک زیاد کتک خورده ازم برا همین ازم حساب میبرن پسر عمو کوچیکام )

این پسر عمو خان شماره منو از تو گوشی یه فامیلا دزدید و بهم پیام میداد تا امتخاناشو براش حل کنم

منم همیشه جوابای غلط میدادم که دیه ازم نپرسه اما پررو تر این حرفا بود :/

در نتیحه بلاکش کردم :/

اونم پیگیر شد که فلان

منم گفتم به خاطر کنکور نمیرم واتساپ :/ ..
















خاطره ۲:

من به شخصه از اینکه ازینکه لیوان و ... دهنی کسی رو بخورم متنفرم :)

اما پسر عموم که نوه شماره ۷ هست وسواس داره روی اینکه قاشق دهنی اصلا نباید به غذاش بخوره ??

حدسش سخت نیس که چیکارش کردم ??

خیلی گرسنش بود و منم قاشق دهنمیو قبل اینکه بخوره کردم تو غذاش و چون بد غذا و اون بشقاب تنها چیزی بود ک براش تهیه کرده بودن ... خب دیه چیزی نمیتونست بخوره ??

قیافه من
قیافه من


اونم با سن اندازه فیلش عین بچه ها چس کرد یه گوشه و اشکش دم مشکش بود ??

منم بیخیال غذامو خوردم اصلا هم به نگاه های لیزریش توجه نکردم

اون
اون


آخرشم مامان بزرگم پاشد براش سیب زمینی سرخ کرده :/ ایشش






خاطره ۳:

این خاطره شاید خنده دار نباشه و حتی ترسناک باشه

من آخرای شب خونه تنها بودم

اونم بعد سال هاااا

بعد تو گوشیم می‌چرخیدم برا خودم

که صدای در زدن اومد

بعد من فکر کردم خانواده برگشتن درو باز کردم دیدم کسی نیست

گفتم توهم زدم و فلان دوباره رفتم تو اتاق

بعد صدای گذاشتن لیوان و اینا روی اپن اومد

باز گفتم دارم توهم میزنم و خونه داره قولنچ می‌شکنه ??

بعد صدا دویدن اومد روی سرامیک

گفتم مال طبقه بالای

بعد دیگه یه دفعه صدا شیر آشپزخونه اومد انگار یکی بازش کرده

و یقین بردم که توهم نیست ( وجدان : به جوری توهم توهم می‌کنه انگار قرص y خورده )

خلاصه یدفعه یاد یه بنده خدایی افتادم

که خدا هفت جدشو آباد کنه :)

بهم یه سری گفته بود

اجنه دوست دارن آدما رو اذیت کنن و اگه بفهمن ترسیدی بیشتر اذیتت میکنن

منم اون موقع هار هار و قله قاه بهش خندیدم گفتم خرافاتیه

ولی در اون لحظه خواستم که با اجنه ها از در صلح وارد بشم

ولی خب زیاد لحن صحبتم مسالمت آمیز نبود :/

یکدفعه وسط خونه داد زدم

هوی جنه بی تربیت بوققق بوققق ( بخاطر حضور سنین پایین سانسور میشود )

اگه فک کردی میتونی با این کارای مسخرت منو بترسونی و بعدش کیف دنیا رو ببری کور خوندیی

به من میگن ثمین آسکاریس

خودم ته کرم ریزی و اذیت آدمام

پس بهتره دمتو بزاری رو کولت بری

چون آدرس اشتتب دادن بت :/

خدا شاهده جنه هم به دیوونگیم پی برد کرکاش ریخت :/

ولی بعدش صداهای خونمون قطع شد چون خیلی صدا میکرد بی تربیت :/ ..




خاطره ۴:

یه بار ۱۰ تا جوجه خریدم

بعد خونه مامان جونم بودم

مامان جونم و مامانم از مورچه هم میترسن چ برسه به جوجه


خلاصه این جوجه ها فک کرده بودن من ننشونم :/

هر جا میرفتم پشتم صف می‌کشیدن میومدن ??

بعد یدفعخ مبدویدم اونا هم عین مسابقه دو میدانی میدویدن دنبالم ???

بعد یدفعخ وایمیسادم اونا هم چون نمیتونستن به
موقع ترمز بگیرن با کله مخوردن بهم دیگه یا تو پای من ???

اول یدونه جوجه داشتم

که خیلی هم ناز نازیش کرده بودم

آخه باید بغلش میکردم تو دلم نازیش میکردم تا می‌خوابید اگه از خودم جداش میکردم جیغ میزد

بعد دوست باباجونم کارخونه جوجه ماشینی داشت

بعد گویا یه سری باباجونم بهش تخم مرغ قرض داده سر کار اونم در عوض بهمون ۸ تا جوجه داد ??

(یکی هم که خواهرم از قبل با من داشت :/ می‌دونم داشتی حساب میکردی چطوری شدن ده تا)

اره خلاصه ولی به مرور همشون به رحمت ایزدی پیوستن روحشون شاد و یادشون گرامی






اگر تگ میخواانییباید بگم شرمنده آمااا باید یه پست خاطره بزاریاینم مجازات تگ خوندنننیاع باغ منتظرم تو کامنت بگید بیام بخونممبای
ترجیح میدم، به ذوق خویش دیوانه باشم تا به میل دیگران عاقل..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید