از دوشنبه تا ظهر سه شنبه من چگونه گذشت :)
صبح با صدای در زدن پلکامو به زور از هم جدا کردم
نگاهی به ساعت که ۸ بود و سپس به پدرم انداختم
+: ثمین امروز کلاس داری ؟
_: اهوم من فقط چهارشنبه ها مدرسه ندارم
سری تکان داده و میرود
از جایم برمیخیزم و بدون شستن صورتم و حتی خوردن جرعه ای آب :/ ( نچ نچ چقدر شلخته و ملعون )
پشت میز تحریر نشسته و کامپیوتر را روشن مینمایم
و وارد کلاس میشوم
استاد فیزیک درباره مبحثی صحبت میکند و گویا آخرای آن مبحث است اما من کلمه ای از حرف هایش را نمیفهمم در نتیجه دوان دوان به ویرگول میشتابم که بلاخره از مردودی نه ببخشید مسدودی درم آورده و شماره ام را به کانر میدهم و در واتساپ با هم گرم سخن گفتن میشویم :)
بعد از فیزیک تایم زیسته
این تایم شوخی بردار نیست به هیچ عنوان
اگر فکر میکنید شوخی بردار است سر کلاس ها حاضر نشوید و ببینید برای امتحان چه بلایی سرتان می آید
امتحانش مجانیس
بعد از یک ساعت گوش دادن به مباحثی درباره تخمیر و تنفس یاخته هوازی و تجمع رادیکال های آزاد
دوباره ویرگول را چک مینمایم
و استاتوس های کانر رو میبینم ، ریپلایی میزنم و گروه های مشاوره مدرسه را بی توجه رد میکنم
تایم پاس داشتن زبان پارسی فرا میرسد
از آنجایی که کمی دمغ و بی حوصله گشتم پوکر فقط معلم را نگاه کردم و گاهی ناسزایی به خودشیرین ها میدادم
تایم آخر کلاسی نداشتیم
اما بدجور حالم خراب بود در نتیجه به بالین تخت شتافتم و کل تایم اخرو دراز کشیدم
سپس برخواسته ناهار را بلعیده و بی میل و از سر بی کاری خواهرم را در دیدن سریال ترکی مورد علاقه اش همراهی کردم
پس از اتمام قسمت در لحظات نه چندان جذاب و حساس برای من اما برعکس برای خواهرم
با دیدن ساعت که ۳ بود
دوباره کامپیوتر را روشن نموده و بر سر کلاس زیست کنکور حاضر گشتم
پسر ها مزه میریختند و دختر ها هم میشد گفت عشوه :/
من هم کاملا خنثی نه کامنتی میدادم و نه اعلام حضوری میکردم :/
پس از سه ساعت نشستن بر سر کلاس زیست
میگویم اخیش الان میتونم یکم برا خودم باشم و بعد برای امتحان فردا بخونم
اما زهی خیال باطل
با ورود پر صلابت مادرم به اتاق همه برنامه هایم نقش بر آب میشوند
_: ثمین کلاسات تموم شد ؟ اگه تموم شده لباس بپوش داریم میریم
+: کجا میخوایم بریممم؟! من فردا امتحان دارم
_: وا یعنی نمیدونی میخواستیم امروز بریم خونه مامان بزرگ ؟! چقدر از دنیا عقبی به هر حال بپوش بیا اونجا بخون آدم بخواد درس بخونه وسط بیابون و پارتی هم میتونه بخونه :/
و در را میبندد و اصلا به من توجهی نمینماید
با اعصابی آتشین لباس بر تن زده کتاب شیمی را در کوله ای انداخته و پنگوئن وار از اتاق خارج شده و به پارکینگ رفته و سوار بر رخش سفید رستم به سمت خونه مادر بزرگه حرکت مینماییم
پس از رسیدن همگی متفرق شده و بنده سوییشرتم را بر تن زده و با کوله باری از غم و استرس به زیرزمین رفته تا درس بخوانم :(
در کنجی از زیرزمین بخاری برقی میجورم و برقی از شادی در چشمانم میدرخشد
آن را با هزار فلاکت در آورده و به برق میزنم
اما شادی ام دوامی نداشت و با دیدن اینکه بخاری خراب است دوباره مغموم میشوم :/
در نتیجه به سراغ تمامی پتو های حاضر رفته و همه را به دور خود میپیچم :/
چند کلمه درس میخوانم اما تمرکزی ندارم
اعصابم بهم میریزد و گریه ام میگیرد
سپس ازینکه گریه ام گرفته عصبی میشوم
مدت خاصی هست که به یک دختر لوس که همیشه اشکش دم مشکش است تبدیل میشوم و سر هر موضوعی هر میزنم :/
قبل و بعد و در دوران امتحانات :/
همیشه در این تایم ها من با چشمان پف کرده و صدای ناشی از کل شب عر زدن دیده میشوم
خلاصه که به پی وی معلم بسیار مهربانم رفته و کمی بهش غر میزنم و میگویم فردا امیدی به نمره خوب از جانب بنده نداشته باشد :/ و او هم میگوید من میتوانم و اگر خوب ندادم مشکلی نیست و او کمکم میکند که جبرانش کنم ؛)
و من کلی عر میزنم و با حرص اشکانم را پاکیده و آب بینیم را بالا میکشم ( اوق چندش حالا لازم نیس با جزییات بگی )
سپس تصمیم گرفته که ادامه درس را بخوانم که دوستی با حال بد به پی ویم مراجعه میکند
و بنده نیز نمیتوانم او را به حال خویش رها نمایم در نتیجه کلی سرش را میخورم که فکر کنم از دوستی با من پشیمان گشت :/
سپس عزمم را جزم کرده و دو کلمه دیگر میخوانم که ...
+: ثمین جمع کن میخوایم بریم خونه :/
بعله :)
و به خانه آمده و از زور خواب بدون خواندن کلمه ای دیگر و به امید خواندن در مدرسه با دوستان به سراغ ویرگول رفته با mj بحث کرده و خواب هایش را نفرین نموده و سپس به پینترست رفته و با مزاحمی مواجه میشود که خب با اینکه مزاحمه درخواستش رو برای چت میپذیرد :/ و سپس بعد کمی ول گشتن با دیدن برف پشت بنجره ذوق نموده و به خواب میرود
صبح خواب مانده و ساعت هفت و نیم بیدار شده و دوان دوان سوار ماشین شده به ایستگاه مترو میروم
اولین بارم بود که سوار مترو میشدم :/ اونم تنها
حس یه ماجراجویی رو داشت
با هزار بدبختی مترو مورد نظر یافت شد و سوار شدم از آنجایی که فکر میکردم هوا بسیار سرد است خودم را همچو اسکیمو عایق کرده بودم :/
خلاصه رسیدن به ایستگاه مورد نظر پیاده شدم دیدم وسط یه مشت دار و درختم :/
خلاصه که دیرم شده بود نصف کلاسم رفته بود و من نمیدونستم کجام :/
و اونقدر اسکل بودم که فک کردم پله رو اشتباه اومدم بالا دوباره رفتم پایین و از پله دیگه ای رفتم بالا و باورتون نمیشه چیشددد ...
دیدم اا من هنوز وسط دار و درختم :)
اسکلم :/
خلاصه که با کلی توبه و نذر و نیاز به راهو انتخاب نمودم و رفتم دیدم ااا اینجا اتوبانه که مدرسمون
اما ضد حالش اینجا بود که مدرسم اونور اوتوبان بود و من اینور :)
و ازونجایی که زمین پر یخ و برف بود اصلا نمیخواستم ریسک کنم و از وسط اتوبان رد بشم
خلاصه در برف بسیار زیبا راه رفتم و رفتم
رسیدم به یه زیرگذر پر پسر و مردای گولاخ و ترسناک و ...
نگاهی به خدا انداختم و بد با جدیت و قدم های محکم از آن مکان خفناک عبور کردم و به مدرسه رسیدم
سپس کلاس ها را گذرانده و به لحظات ملکوتی نزدیک شدم
زنگ آخر امتحان شیمی :)
معلممون اومد و گفت سوالات توی گوشی هستند بنویسید
منم خوشحال نشستم نوشتم و تقلب کردم
بعد فهمیدم امتحان کتاب باز بوده و خوشحال تر از قبل بدون استرس تقلب کردم ? و بعد با دوستم رفتیم سوار مترو بشیم که دیدیم ااااا
بعد فهمیدم امتحان کتاب باز بوده و خوشحال تر از قبل بدون استرس تقلب کردم ??و بعد با دوستم رفتیم سوار مترو بشیم که دیدیم ااااا
استاد فیزیکمون اونور متروعه و در حال تناول چیزی هست
+: استاااد من .... هستم
_: منم ثمینم استاد :/
#: ااا .... چرا نیمدی سر کلاس ثمین و .. تنها بودن
+: ببخشید استاد دفعه بعد میام
من : ??
خلاصه با استاد بحثمون شد که داره مترو رو اشتباه سوار میشه اما گویا من و دوستم داشتیم اشتب سوار میشدیم :/
خلاصه مترو رفت و ما یک ساعت منتظر مترو بعدی مانده و سپس به خانه رفتیم تمام :/