توضیحات قبل متن :
Dependent personality
به اختلال شخصیت وابسته میگویند.
افراد مبتلا به این اختلال به تنهایی قادر به تصمیم گیری یا انجام کار های روزانه خود نیستند و همیشه نیازمند تایید دیگری هستند.
برای جلوگیری از رها شدگی در ارتباطاتشان باج میدهند ، در صورت از دست دادن منبع وابستگی به سرعت فرد دیگری را جایگزین میکنند، با دیگران به دلیل ترس از از دست دادن حمایت و توجه مخالفت نمیکنند و تفکرات واقعیشان را پنهان میکنند.
معمولاً خیلی اطرافیانشان را چک میکنند و در صورت عدم دسترسی به آنها دچار اضطراب شدید میشوند.
من برای تنهایی ساخته نشدهام!
این را از همان کودکی میدانستم، هنگامی که ساعت ها مقابل کمد لباس هایم میایستادم و تا مادرم پیشنهادی نمیداد نمیتوانستم تصمیم بگیرم.
از همان موقعی که پدرم تصمیم گرفت دیگر بعد از مدرسه به دنبالم نیاید و مادرم دیگر در انتخاب لباس هایم کمک نمیکرد، فهمیدم دیگر دوستم ندارند.
بار ها بعد از مدرسه در دفتر مدیر پشت تلفن از پدرم با گریه تمنا کردم که به دنبالم بیاید چون نمیتوانم مسیر خانه را پیدا کنم اما جواب او همیشه یک جمله بود « باید یاد بگیری خودت راهت رو پیدا کنی و مستقل باشی ».
بار ها در فروشگاه از مادرم میخواستم تا لباسی را برایم انتخاب کند اما او مدام با جمله « هرکدام که خودت دوست داری » مرا تنها میگذاشت.
چه چیزی را دوست داشتم؟ چه چیزی برای من مناسب بود؟ کدام رنگ قشنگ تر است؟ کدام جنس بهتر است؟
آنها از من میخواستند تا مستقل باشم اما مگر من برای استقلال ساخته شده بودم؟
استقلال برای دیگران شاید مثل یک پرندهی آزاد بود که در آسمان میچرخید، اما برای من مثل سقوط در یک فضای بیانتها، بدون هیچ راهنما، بدون هیچ اطمینان بود.
برخلاف خانواده ام، او همیشه مرا دوست داشت.
او همیشه کنارم بود، همیشه میدانست چه چیزی برایم بهتر است اینکه امروز صبحانه چه چیزی بخورم یا کدام لباسم را بپوشم.
انگار ذهنم دیگر نیازی به تصمیمگیری نداشت، همه چیز از قبل مشخص شده بود.
او همیشه مرا از سرگردانیهایم نجات میداد، وقتی عصرها دانشگاه تمام میشد دیگر لازم نبود به مسیر فکر کنم.
او همیشه مقابل در دانشگاه منتظرم میایستاد و مرا تا خانه همراهی میکرد.
دیگر نیازی نبود مسیر را پیدا کنم، نیازی نبود در خیابانها گم شوم، فقط باید همراهش میرفتم.
هیچ انتخابی سخت نبود، هیچ راهی مبهم نبود.
دیگر نیازی نبود به تنهایی فکر کنم اما گاهی در اوج آرامش چیزی در ذهنم جرقه میزد.
اگر روزی نباشد چه؟ اگر روزی نتوانم از او راهنمایی بگیرم؟ اگر رهایم کند ؟ اگر یک روز دوستم نداشته باشد ؟
چندین بار تلاش کردم این فکرها را دور بریزم، اما هر بار که برای چند ساعت از او بیخبر بودم قلبم تندتر میزد و افکارم همچو موریانه به جانم می افتادند.آیا همهچیز به همین سادگی بود؟ آیا آرامشی که در حضورش داشتم، واقعی بود؟
اما خوشبختانه با نوتیف پیامش این فکرها همیشه زود محو میشدند و من همان آدمی بودم که بدون او نمیتوانست انتخابی داشته باشد.
شاید تنها باید قبول کنم هیچوقت برای تنهایی ساخته نشده ام، اما تا همیشه میان این آرامش یک ترس خاموش حضور خواهد داشت.
( از سری افکار یک Dependent )

