الان نمیدونم چجوریم
نمیتونم باور کنم
یا شایدم نمیخوام باور کنم
تا وقتی کامل بهم ثابت بشه
نمیخوام از روی حدس های خودم تصمیم بگیرم
گرچه حس قوی ای میگه حدس های من درسته
دستانی که قرار است مرا قفل کند
دستانی که مرا محکم نگه میدارند و آرام آرام وجود و حیاتم را از بدنم خارج میکند
دستانی که آرام آرام تغییر شکل میدهند
پوست زبر و ضخیمی پیدا میکند
و به ماری ترسناک تبدیل میشود
اولش صمیمانه به نظر می آید
اما رفته رفته فشار زیاد میشود
نفسم بالا نمیآید
مار نگاهش پر از شرارت است
نمیخواهم نمیخواهم باور کنم
تمام این مدت
ماری در لباس انسان کنارم بوده است ....
ناگاه به عقب برمیگردم ...
تنها یک راه برای اثباتش میماند...
باید مطمئن شوم
اینبار نمیخواهم زندگیم را اینگونه تهدید کنم ...