نشسته بود روی سنگ های سرد و ب گذر آدما نگاه میکرد
با اون کوله پشتی گل گلی آبی کاملا قابل شناسایی توسط آشناهایش بود ...
با اینکه پاهایش سرمای زمین را گرفته بود اما همچنان همان جور نشسته بود ...
ب هر کسی نگاه میکرد با خودش میگفت یعنی الان خوشحاله ؟ داره قشنگ زندگی میکنه یا مثل من فک میکنه داره زندگی میکنه ؟
تلفنش زنگ خورد
نگاهی ب اسمی ک روی صفحه افتاده بود کرد ...
«??? ??????? ?û??✨»
تازه یادش آمد برای چه اینجا آمده بود ...
سریع جواب داد ...
چشمانش افسار گریخته همه جا را زیر و رو میکرد تا او را از میان جمعیت پیدا کند
+: من دیدمت دارم میام پیشت کنارت یه دختر با کت نشسته درسته ؟
نگاهی ب کنارش انداخت اصلا نفهمیده بود این دختر کی کنارش نشسته بود
باز چشم چرخاند تا او را پیدا کند اما باز هم پیدایش نمیکرد ...
_: نمیبینمت کجایی ؟
+: الان میرسم بهت صبر کن
ناگهان چشمانش هدفش را شناسایی کرد
از جا برخواست...
دلتنگی شدیداً این مدت اذیتش کرده بود و نمیتوانست منتظر بماند تا او بهش برسد پس خودش دست ب کار شد و به سویش رفت ...
وقتی دقیقاً در آغوش امن و پر از آرامشش فرو رفت ...
همه چیز درونش سامان گرفت ...
افکار های منفیش پاک شدن ...
انرژی گرفت ...
بلاخره از ته دل خندید ...
بغض خفه اش میخواست بکند ...
اما مهم نبود حالا دیگه تموم شده بود
همه چیز ...
حس میکرد دیگه مشکلی ندارد
دیگه سختی ها تمام شدن
و این احساس ها را فقط مدیون آغوش او بود ...
کادویی برایش گرفته بود
خوشحال شد اما باید نشان میداد ک کارش درست نبوده پس اول او را سرزنش کرد و سپس برای کادو هایش ذوق کرد ...
او هم کادویی به او داد البته ک ب پای کادوی او نمیرسید ... و وقتی این را ب زبان آورد چشم غره ای نوش جان کرد
غروب شد ...
در کنار او اونقدر خوش می گذرد ک گذر زمان را حس نمیکنی ...
باید خداحافظی میکردند ...
دلش نمیخواست بره خونه ...
+: بیا بریم برسونمت خونه بعدش من خودم میرم
با اینکه راهش دور میشد اما «غیرتش» اجازه نمیداد در آن تاریکی تنها به خانه برود
و چه بهتر حداقل باز هم کمی بیشتر در کنار هم بودند ...
هندزفری در گوش هردویشان بود
و آهنگ ها بود ک پلی میشدند و هر دو زیر لب زمزمه کنان میخواندند...
صدای اذان بلند شد
+: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم... من موقع اذان آهنگ گوش نمیدم ...
و چه دلبرانه بود این حرفش ...
لبخند پر تحسینی زد ..
از خودش و خدا ک پنهان نبود
خیلی ازین طرز فکر و کارش خوشش آمد و در دلش حسابی او را تحسین کرد ...
به خانه اش نزدیک میشدند ولی او نمیخواست برسد
قدم هایش را کندتر برمیداشت تا شاید دیرتر از او جدا شود
اما او میخواست زودتر او را به خانه برساند قبل ازینکه سرما خوردگیش بدتر شود مخصوصاً ک فهمیده بود او اصلأ اهمیتی ب حالش نمیدهد ...
بلاخره ب خانه رسیدند ...
باز در آغوشش فرو رفت ...
حساب آغوش های امروزش از دستش در رفته بود ...
به سمت در خانه رفت ...
او منتظر ماند تا در را ببند و بعد خودش ب سمت خانه برود ...
در خانه بسته شد
و او نیز رفت ...
اما خاطرات و قشنگی های اون روز در یاد هر دو تا ابد خواهد ماند...
بماند به یادگار البته با تأخیر
1401/11/20
پ.ن: درمورد پست هایی ک وجود ندارن دیگه صحبت نکنیم اوکی ؟ ??
پ.ن: نظرتون راجب نقاشیم چیه ؟ میدونم یکم گند زدم ولی خو چون عاشق بنفشم گفتم بزار یا سه طیف بنفش بکشم ببینم چطوری میشه ..