باد خنکی می وزید و موهای صاف شلاقی اش را به رقصه در می آورد
دستش را در موهای کوتاه مشکیش کرد و سعی کرد آنها را به حالت قبل برگرداند
اما باد همچو دل من دلش میخواست لای لای موهایش را نوازش کند
متوجه نگاه خیره ام شد سرش را برگرداند
لبخند احمقانه طوری بر لب زدم
میدانست تا چه حد میتوانم برای لبخند او دیوانه بازی در بیاورم
آرام لبخند جذابی زد
شاید برای خیلیا قیافه اش زیبا نبود...
شاید خیلیا درک نمیکنن چرا لبخندش اینقدر مرا دگرگون میکند
شاید خیلیا مخالف علاقه ام بودند
اما با همه این «خیلیا» بودن در کنارش را با دنیا عوض نمیکنم...
شاید خودش میداند شاید هم نه
اسمم را صدا زد
و باز هم بدون آنکه بداند قلبم همچون بچه بیش فعالی بدون آنکه سر جایش آرام بشیند شروع کرد به ورجه ورجه کردن ...
آن قهوه ای نگاهش... که حس میکنم مانند کافئین به آن معتادم و اگر روزی آن دو گوی را نبینم عین ماری از دوری مواد به خود میپیچم ...
آرام دستم را به سمتش بردم تا او را در آغوش بکشم
در نزدیکی اش که رسید دو دل شدم ...
همان جور با خود درگیر بودم که دستانش را دورم حلقه کرد
و مرا در آغوش امن و امانش کشید
سرم را در گردنش مخفی کردم
همیشه من برای در آغوش گرفتنش پیش قدم میشدم اما اینکه اینبار او مرا در آغوش گرفت برایم مثل یک رویای شیرین بود که هر لحظه میترسیدم از آن بیدار شوم
عطر خاصش را محکم بو کشیدم
صدای خنده اش به گوشم رسید
سرم را بلند کردم و ردیف دندان هایم را نشانش دادم
میدانست بوی عطرش را دوست دارم و چندین بار سعی کرده بودم اسم عطرش را بفهمم اما هیچ وقت نمیزاشت اسم عطرشو بدونم
آرام آرام بدنش را حرکت داد
همچو خردسالی بودم که در گهواره رو را تکان میدهند تا خوابش ببرد
چشمانم را بستم و آرام آرام بدن و ذهن پر تشویشم آرام گرفت
مطمئنم میدانست چقدر میتواند برایم مانند یک دم نوش آرامبخش عمل کند
شاید هیچ وقت نگفتیم هم رو دوست داریم
اما از نگاه هایمان
از رفتارمان
کاملا پیداست
که هم را
دوست داریم :)