ترجیح میدم، به ذوق خویش دیوانه باشم تا به میل دیگران عاقل..?
پرتگاه عدالت و سعادت ؟!
این متن کاملا زاده ذهن منه ! و هیچ دخل و ربطی به اوضاع امروزی جامعه ندارد ! هر گونه برداشتی ازین متن دارید ب بنده هیچ ارتباطی ندارد حتی اگر سیاسی باشد !
اگر با مذاق شما جور نیست میتوانید آن را رها کنید و نخوانید !
اگر خواندید ممنون میشوم بدنتان نیاز ب خارش پیدا نکند که در کامنت ها حرف های دور از انسانیت بزنید !
با حس عجیبی چشمانم را باز کردم
دورم پر بود از سرسبزی و خانه های زیبا و مجلل...
انگار ب آینده رفته باشم !
از دور ک میدیدی همه چیز آرام و صبح آمیز ب نظر میرسید
در دو طرفم دو لبه پرتگاه بود ، ک روی هر دو بسیار شلوغ بود ...
کنجکاو شدم ک ببینم چ خبری شده است !
اول از همه به سمت چپ حرکت کردم و به جمعیت رسیدم
دیدم ک افرادی را هل میدهند پایین دره !
پایین دره را دیدم و با نیزه های فولادین بزرگ با رنگ های مختلف روبه رو شدم !
در رأس آن نیزه ها ، نیزه ای ب رنگ طلایی وجود داشت !
ترسیده ب سمت کسی از آن عقب رفتم و از او پرسیدم برای چه این آدمها هم گونه های خود را اینطور وحشتناک قربانی میکنند
او اول چشم های ترسناکش را ریز کرد و سپس گفت : آنها با ما متفاوتند و ما آنها را توانستیم ب سختی از خانه خود دور کنیم و به چنگ آوریم ! کشتن آنها کار خوبیست!
گفتم چرا کشتن آنها اینقدر ب نظر خوب می آید ؟
گفت : هر کس این آدم ها را بیشتر دستگیر کند و در نیزه طلایی بیندازد تا قربانی شود به بهشت میرود!
شوکه و متعجب به آن مرد نگاه کردم ، باورم نمیشد فقط برای رسیدن ب بهشتی ک معلوم نبود چ در گوششان خواندن از آن ، دارن اینگونه آدم کشی میکنند !
ب او گفتم پس اگر آدم های دیگر از قبیله شما افرادی را دستگیر و قربانی کنن برای رسیدن ب بهشت چه حسی پیدا میکنید ؟
خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت : گویا اینجا تازه واردی ! اینکار برای آنها حرام است فقط برای ما اینکار باعث رفتن ب بهشت میشود آنها کار های دیگری میکنند !
دیگر چشمانم ازین گشاد تر نمیشد !
سری تکان داده و به سمت آن یکی پرتگاه حرکت کردم !
مردم در یک صف طولانی ایستاده بودند و بعضی افراد سعی در بهم زدن صف داشتن ...
ب اوایل صف ک رسیدم دیدم ته دره آنها نیز همانند همان طرف است
اما اینبار جای قربانی کردن یکدیگر آنها خودشان خودشان را قربانی میکردند !
از یکی در وسط صف پرسیدم چرا اینگونه خود را قربانی میکنند
گفت : هر کس فقط یک شانس برای مردن دارد و اگر خیلی شانسش بگوید و در نیزه وسط ک طلایی رنگ است بیوفتد به بهشت میرود !
دیگر باور این یکی برایم سخت شده بود !
بهشت برای آدمای این دنیا چه تعریف شده بود ک اینگونه خواستار بهشت بودند ؟
ب سمت شهر رفتم و در کافه ای عجیب منتظر ماندم
اما عجیب گویا شهر خالی از زندگی بود !
هیچ آدمی را نمیشد در حال رفت و آمد دید
با صدای داد و بیداد پسرکی سرم را چرخاندم!
مادرش درحالیکه سرش پایین بود و سعی بر آن داشت ک چهره اش مشخص نشود گوش پسرک را میپیچید و ب سمت خانه ای میبرد
دقت کردم به حرف های مادر پسرک
+: با چه اجازه ای از خونه اومدی بیرون ؟ مکه نمیدونی هنوز ب سن قانونی نرسیدی ک بتونی از خونه بیای بیرون و ب پرتگاه عدالت بری ؟ میدونی اگه قبل از سن قانونی بمیری چه گناه بزرگی مرتکب میشی ؟ یه راست میری جهنم بد بخت !
فک کنم منظورش از پرتگاه عدالت همان پرتگاه خودکشی بود !
اما مگر باید ب سن قانونی برسند تا بتوانند از خانه خارج شوند و خودشان را بکشند ؟!
و یعنی مردن یک فرد باید تعیین شده توسط خودش باشد ؟ و اگر قبل سن قانونی بمیرد میرود جهنم ؟ این ها چه خزعبلاتیست ک ب خورد این مردم داده اند ؟
با صدای پیرزنی از پشت پیش خوان از جا میپرم
_: اوایل ک اومده بودم ب این شهر مثل تو بودم ، همه چیز برام عجیب و غیر منطقی ب نظر میومد. خیلی سعی کردم طرز فکرشون رو تغییر بدم و بهشت و جهنم واقعی رو براشون نمایان کنم ولی مغزشان از کودکی کاملاً شسته شده !
+: اینجا چ خبر است؟ آنها بهشت را چه میدانند ؟ و جهنم را چه میدانند ؟
_: آنها بهشت را رسیدن به همه طمع های انسانی میدونن و جهنم را برگشت به زندگی معمولی همچون زندگی ما در دنیای خودمان میدونند!
+: مگر زندگی ما چه اشکالی دارد ؟
نگاه معنا داری انداخت ک خودم ب اشتباه بودن حرفم پی بردم!
+: خب حالا درسته اونقدرا گل و بلبل نیس ولی اونقدر ک آنها از آن وحشت دارند هم وحشتناک نیس !
نگاه معنا دار دیگری کرد ک فهمیدم نه او میتواند مرا قانع کند و نه من او را !
+: حالا چطوری میشه ازین جا رفت ؟
_: تنها راهش مرگه !
+: ایناس ک بده !
+: سوال دیگری برایم پیش اومده
_: بپرس
+: چرا آدم ها دو دسته اند ؟! یه سری یکدیگر را قربانی میکنند و یک سری خودشان را
_: چون دین آنها متفاوت است ! به هر کدام از این آدم ها با نام دین خیلی حرف ها خورانده اند !
+: واقعا نمیدانم چ بگویم !
_: من هم نمیدانم برای همین تنها در سکوت این کافه را اداره میکنم ، راستی چیزی میل داری برایت بیاورم ؟
+: خوردن چیزی در این دنیا باعث ماندگاریم تا ابد ک نمیشود ؟ میشود ؟
_: تو همین الانشم محکومی ب زیستن در این دنیا ! انتخاب با خودت است که با شکم گرسنه بمیری یا سیر ! پیشنهادم ب تو بستنی ابر است خیلی مزه خوبی دارد !
+: یعنی در این دنیا فقط باید برای مردن زندگی کرد ؟! اوه ! بستنی ابر ؟ یعنی ابر را بستنی کرده اند ؟ چ جالب میخوام امتحانش کنم !
_: برای بعضی ها آره ! ولی برای بعضیا مثل من و تو ما فقط باید برای زنده موندن زندگی کنیم ! آره اینجا خوراکی هایشان هم با دنیای ما متفاوت است الان برایت درست میکنم!
+: برای زنده ماندن؟
_: اگر دست قبیله « سعادت» بهت برسه تو برای رسیدنشان ب بهشت قربانی خواهی شد ! پس باید حواست باشد بعد از ساعت هفت عصر پایت را از خونه بیرون نگذاری ! و اصلا ب سمت مرز دو قبیله نروی !
+: اما در لبه های پرتگاه هیچ کدام با من کاری نداشتند و حتی با من هم کلام شدند !
_: بخاطر اینه که در فضای بین دو پرتگاه و لبه پرتگاه عدالت و پرتگاه سعادت ، کاملاً صلح برقرار است و هیچ کس حق تعرض و ... را ندارد !
+: چه دنیای عجیبی است ! آدم در این دنیا دیوانه نشود خیلی است!
_: گاهی دیوانه عاقل باشی بهتر است تا عاقل دیوانه باشی ! راستی اگر جایی را نداری میتوانی با من زندگی کنی !
+: حرفت زیادی برایم سنگین بود نیاز است یک بستنی ابر بخورم تا هضمش کنم 😂! بسیار هم عالی پس مهمان خونه خودتم از هم صحبتی با تو خوشحالم !
_: تو دیگر صاحب خانه ای دخترک پررو ! اینم بستنی ابری
+: اوممم خیلی ممنونم مامان بزرگ !
_: ب نگو مامان بزرگ عجب اشتباهی کردم ب تو رو دادم !

مطلبی دیگر از این نویسنده
بهت گفته بودم ؟!
مطلبی دیگر در همین موضوع
مهاجرتم ( قسمت اول)
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
خرید ملک در ترکیه {جدیدترین قوانین}