مامان بزرگ
مامان بزرگ
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

گریه ممنوع است !

این داستان بر اساس واقعیت است!



+: ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، ازت متنفرم

_: بهتره دهن کوچولوتو ببندی چون منم ازت متنفرم و تضمین نمیکنم اکه دهنتو دوباره باز کنی نخوابونم زیر گوشت

+: لعنتی چرا اینکارو بامون می‌کنی ؟ من و تو و بقیه میتونیم زندگی خوبی رو با هم بگذرونیم ...

_: اوف بازم داری گریه می‌کنی ....

*صدای سیلی *

_: بهت گفتم حق نداری گریه کنی ، بهت گفتم لعنتی گفتممممم که من از گریه هات متنفرممممم

+: لعنتی گریه حق هر آدمیزادیه منم حق دارم گریه کنم توی عوضی میخوای این حقو ازم بگیری ؟؟؟

_: درسته همه حق دارن گریه کنن اما تو نه ، تو باید لبخند بزنی زودباششش بخند می‌خوام لبخندتو ببینم


+: اما من دلم گریه میخواد


*صدای سیلی *

_: مثل اینکه باید کتک بخوری ، گفتم تو فقط حق داری ,بخندی حتی وقتی ناراحتی باید بخندی فهمیدی ؟ به خدا اگه کسی بفهمه ناراحتی و بیاد سمتت بلایی ب سرت بیارم ک مرغای آسمون خودشونو از شدت ترحم برات بکشن! الان برام بلند بلند بخند

از زبان سوم شخص :

ا


دستش را نوازش گونه بر روی گونه سیلی خورده اش کشید

اشک در چشمانش جمع شده بود و بغض گلویش را ب درد آورده بود

تقصیر خودش بود

هیچکس نمیتوانست نجاتش دهد

اون آدم ... در واقع شخصیتی دیگر از خودش را کسی نمیتوانست ببیند و حتی جلویش بایستد!

او خودش بود و خودش ...

چه کسی می‌توانست خودش را از دست خودش نجات دهد جز خودش ؟ هیچکس

با تشری ک دوباره بهش زد سریع قیافه وا رفته اش را جمع کرد و رو ب آینه لبخند عریضی زد ...

مجبورش میکرد بخندد

اگر قطره ای اشک میریخت بدون آنکه بخواهند او تن را مجبور میکرد تا سیلی محکمی خود را مهمان کند ...

او فکر میکرد اینگونه می‌تواند خودِ ضعیف را از آدمیان محافظت کند

میخواست قوی نگهش دارد ...

همشان را قوی و دور از مردم نگه دارد

اوبعد از آن ضربه هایی ک دختر خورده بود بیدار شده بود و می‌خواست از دیگر خود ها محافظت کند ...

وقتی آمد دیواری به دور تمامی احساسات و خود ها کشید و آنها را پشت دیوار زندانی کرد...

و اگر آنها سعی میکردن خودشان را نمایان کنند او سریع به سراغشان می‌رفت و حالشان را می‌گرفت ...

روی غم و گریه حساسیت بیشتری داشت

آنها معمولاً آنقدر زیر نظر بودند ک نمیتوانستند خودشان را نمایان کنند

اما تا دلت بخواهد لبخند و شادی ، آزادی داشتن ...

وقتی احساسات و خود ها در پایگاه مغز جمع شدند و شروع به اعتراض کردند ، تنها کار او برای خاموش کردن این اعتراضات دستور خوابی سه روزه برای بدن بود ...

او به سمت آمیگدال ها رفت و ارتباطشان را قطع کرد

برای سه روز احساسات رنگشان سیاه و سفید شده بود

و خود ها تبدیل ب سنگ شده بودند

و حالا فقط او بود ک این بدن را با پوچی برای غذا بیدار میکرد و باز بعد از غذا به سمت تخت هدایت میکرد ...

سه روز تمام شد

احساسات رنگ و رو گرفتند و خود ها از حالت سنگی درآمدند...

اما اینبار از اعتراض نبود ...

آنها از تکرار این مرگ موقت ترسیده بودند ...

زندگی تا دو سال به همین روش ادامه یافت تا اینکه او به زندگیشان وارد شد !

و چه کسی فکر می‌کرد ک لبخند و شادی میتوانند آنقدری با کمک آدمی غریبه قدرتمند بشن ک این دیوار را برای آن فرد و بقیه خود ها و احساسات تخریب کنند !.












































































































































































ترجیح میدم، به ذوق خویش دیوانه باشم تا به میل دیگران عاقل..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید