چند روز قبل به این شاهکار شادروان حسین پناهی برخوردم، به خیالپردازیاش صد باریکلا گفتم. امروز اتفاقی از پنجره؟ پایین رو نگاه کردم؛ ناگهان سروده رو به یاد آوردم. اما این بار خیال پردازی شعر حسین پناهی نبود؛ بلکه کارگری مقابل چشمانم در یک روز برفی(ده درجه زیر صفر) مشغول جمع کردن نخاله از جدول بود.
"دلم میسوزد
وقتی میبینم
توی شهرداری
حقوق
آنهایی که جدول حل میکنند،
بیشتر از
آنهایی است
که جدول تمیز میکنند!؟"
اما ادامه این شعر پناهی کم از شاهکار کوجز بالا نیست:
"سقف خانه ی ما سوراخ است،،
ولی در عوض مناره های مسجدِ خالی سر به فلک کشیده است.
همسایه مان هر ساله مکه میرود،
میگوید خدا طلبیده
خدایا،
خسته نمیشوی از قیافه تکراریَش؟؟"