
صدای شکسته در صنف چهارم
صنف چهارم بودم، در مکتب معدن تور، جایی دورافتاده در دل دره صوف بالا. دیوارهای ترکخورده و نیمکتهای چوبی کهنه، بوی گچ تازه و خاکِ خشکیده، همه بخشی از دنیای کوچک و محدود ما بودند. اما آن روز، همه چیز رنگ دیگری داشت. استاد وارد شد، چشمانش پر از هیجان و اضطراب بود و گفت: «رهبران سیاسی میآیند و شما باید برایشان سرود بخوانید.» قلبم مثل طبل توی سینهام میکوبید، انگار که دنیا برای لحظهای ایستاده باشد.
یازده نفر انتخاب شدیم. من هم بودم؛ با کفشهای پاره و لباسی کهنه، اما در دل، رویایی بزرگ میدرخشید. رویایی از کفشهای نو، بندهای براق و تمیز، که همیشه آرزویش را داشتم اما هیچگاه نداشتم. استاد قول داده بود اگر خوب اجرا کنیم، جایزهای به ما میدهد؛ پولی که میتوانست دنیای من را تغییر دهد. هفتهها با شور و شوق تمرین کردیم. هر شب جلوی آینه میایستادم و صدایم را تمرین میکردم، با خودم تکرار میکردم که فردا روز من است، روزی که همه چیز فرق میکند.
صبح روز موعود، گلویم خشک و بیصدا بود. هرچه آب جوش خوردم، صدایم باز نیامد. در صنف، قبل از اجرا، یک بار دیگر تمرین کردیم. وقتی نوبت به من رسید، صدایم شکست؛ صدایی که مثل چوب خشک زیر فشار میشکند. استاد با نگاه سرد و ابروهای گرهخورده گفت: «تو نمیتوانی با گروه بخوانی. صدایت مناسب نیست.» آن لحظه، دنیا روی سرم خراب شد. حس کردم تمام رویاهایم در یک چشم به هم زدن فرو ریخت.
پشت نیمکت نشستم، نگاه کردم به همکلاسیهایم که با کفشهای نو و لباسهای تمیز به سوی صحنه رفتند. صدایشان از دور میآمد؛ شاد و هماهنگ، اما من در سکوت و تنهایی خودم گم شده بودم. بغضی سنگین گلویم را فشرد و اشکهایم بیصدا روی گونههایم جاری شدند. به آن کفشهای دهنتور فکر میکردم، به آرزویی که هرگز برآورده نشد.
بعد از اجرا، به گروه صد دالر جایزه دادند. دوستانم با خوشحالی برای خود خوراکی، دفترچه و مداد رنگی خریدند. من اما تنها دستهای خالیام را نگاه میکردم و سعی میکردم صدای گریهام را پنهان کنم. آن روز، حس کردم دنیا چقدر ناعادلانه است؛ کودکی که صدایش شکسته، از رویای سادهاش محروم میشود.
سالها گذشت، اما هنوز آن روز را به یاد میآورم؛ تلخی ناامیدیاش هنوز زیر زبانم مزه میدهد. اما حالا، آن خاطره دردناک برایم تبدیل به درسی شده است؛ درسی از زندگی که همیشه آنطور که میخواهی پیش نمیرود. شاید آن کفشهای نو را هرگز نداشتم، اما رویایشان همیشه در قلبم زنده ماند. و شاید همین شکستها بود که مرا قویتر کرد، مرا به راهی متفاوت هدایت نمود.
و من آموختم که حتی صدای شکسته هم میتواند زیبا و پرمعنا باشد.
نویسنده: محمدمصباح مصباح