پارت1
سلام من میترا هستم
من تقریبا پنج سالم بود که بیدار شدم و دیدم توی یه جای زیبا و پر از گل هستم گذشته رو یادم نمیاد انگار حافظه ام رو از دست دادم.
به اطرافم نگاه می کردم انتظار داشتم مادر و پدرم را ببینم اما،اما اینجا هیچ کسی نبود ،ترسیده بودم و دلهره داشتم.
با صدای مسترب گفتم :کسی اینجا نیست؟
جلو رفتم تا وارد شهر شوم.
از اینجا که بیرون رفتم ماشین ها سریع حرکت می کردن ،من فریاد زدم وگفتم:ببخشید شهر کدوم سمته؟
خانوم گفت:بیا سوار شو .
ممنون.
سوار شدم .
ازم پرسید:تو شهر زندگی می کنی؟مامان و بابات کجا هستن؟
گفتم:اره،نمی دونم یهو چشمامو باز کردم دیدم هیچ کسی نیست فکر کنم گمم کردن؟
یادته اسم مامانت چیه؟
اره اسمش هانا یه.
مامان و بابات رفتن یک کشور دیگه؟
چرا رفتن؟چرا منو تنها گذاشتن؟
نمی دونم.
شما کی هستی؟
من خواهرتم سارا خیلی وقته دنبالت می گشتم الان که پیدات کردم خیلی خوشحالم.
از کجا می دونی.؟
مگه تو میترا نیستی ؟
اره ولی شما رو یادم نمی یاد ،اینا برام مهم نیست من می خوام مامانم رو پیدا کنم.
خوب باشه ولی خیلی کوچیک هستی.