سلام رفیق 👋
میشه در حرف هایم،کمی،گوش هایت را مهمان کنی ؟
می دانم امروز که من دارم این را می نویسم
دیواره های قلبت زیر هجوم دست درازی های آدم های بی معرفت فرسوده شده
و ذهنت در زمانی که گذشت ، محبوس شده
و احساس میکنی دل تو در معرض غم های بزرگ در خانه ی بیماری لاعلاجی مهمان شده
و می دانم که خسته ای و خسته ام و خسته ایم
از هجوم قضاوت های خودخواهانه ...
و از تیرباران سبابه هایی که به تو نشانه رفتند و هزاران لقب پشت اسمت گذاردند ...
از فریاد های دروغ و صدای بی صدای صداقت ...
از سلاخی مهربانی ها به دست جلاد ستم ...
از مهارت عروسک گردان ذهن هامان با شعار تو خالی اش...
خسته ای از زندگی ای که جواب خوبی هایت را نداده و به تلاش هایت نگاهی نکرده و به غم هایت اهمیت نداده
مرا ببخش برای خواهش بی جای خویش ...
ولی میشود تو خوب بمانی ؟
میشود هنوز هم لبخند بزنی ؟
اگر دلی بر زمین افتاد و دیگران قدم هایشان را بر آن سوار می کردند ، تو آن را برداری ؟
بیا من و تو تنهای تنها
و به هر سختی
این دیوار سیاه و سفید شهر را کمی رنگی تر کنیم...
و شاید در موسم تلاش هایمان به کسی برخوردیم، به آن تلالویی که او نیز بی نقاب لبخند می زد ...