فکر میکردم ۱۰ شب فقط قرار است راجع به چالش ۱۰ روزه بنویسم..فکر نمیکردم روز سوم چالش لاغری و فستینگ و رها کردن آدم ها،بیام بنویسم وطنم درگیر جنگ بی انصافی شده که قربانی هایش چندین کودک بودند..
از بامداد پنجشنبه که سر و صداها شروع شد،چون خانواده ام سفر بودند و ما تنها،حس ترسی داشتم و حسرت میخوردم به دوستانم که کنار پدر مادرشان هستند.تو این شرایط ها فقط دلم میخواهد همه کنار هم باشیم.جمعه عصر همه کنار هم بودیم ..
از انجایی که شب قبل اصلا نخوابیده بودم،عصر کنار پدرم خوابیدم ..خواب که نگویم!تقریبا بیهوش شدم..اخبار ها یک طرف،دوستانم یک طرف،ترس برای تک تک اعضای خانواده یک طرف،…خدایا من تحمل ندارم.از انجایی که با همکلاسی های دانشگاهم رابطه خوبی نداریم،ولی نگران آنها هم بودم؛غرور و کنار گذاشتم و داخل گروه براشون پیام گذاشتم..دلم میخواست ازشون حلالیت بگیرم.دلم میخواست از همه حلالیت بخوام..سر هر داستانی من هم مقصر بودم. به بقیه بدی کردم..اصلا هرچقدر هم که بگم واکنشی به کنش آنها بوده ولی من هم نباید بعضی کارها را از سر حرص و دلخوری و دلشکستگی انجام میدادم .کاش منو بخشیده باشن و خدا هم من را ببخشد.
میترسیدم شب شود اما گردش شبانه روز به ترس من توجهی نمیکرد..ساعت ۱۲ به جا رفتم..پیش خودم گفتم من که بیدار میمونم ..امیدم از ساعت ۱۲ به بعد فقط به این بود که زودتر ساعت ۴:۳۰ شود و هوا روشن شود تا خطر کمی کم شود..ساعت ۱۲:۳۰ بود که صدای پهپاد و پدافند بلند شد..نمیدانستم جلوی مادر پدرم چگونه خودم را کنترل کنم!اهای خواننده!خیلی سخت بود..کنترل کردن را کنار گذاشتم و فرو ریختم..سطح استرس بدنم انقدر بالا بود که زورش به گریه نمیرسید و ثانیه به ثانیه گوش قلبم را زیاد میکرد و بیرون ریختن محتویات معده ام را هم بیشتر..با هر صدای پدافندی که زده میشد(معذت خواهی میکنم)به سمت سرویس بهداشتی میدوییدم..انگار هنوز تو شوک بودم و منتظر بودم کسی من رااز خواب بیدار کند..حمله عصبی وحشتناکی بود و با هربار شنیدن صداها،دستانم محکم روی گوشم فشار میدادم..پدرم ترسید و سعی در آرام کردن من داشت..زانوی غم به بغل گرفته،با ترسی که تا حالا تجربه اش را نداشتم،با سطح استرس هزار و معده ای که گنجایش یک قطره آب را هم ندارد،زانوهایم را به بغل گرفته بودم و به صفحه تلویزیون که اخبار را نشان میداد،خیره شده بودم..
خیره شده بودم و منتظر بودم بلکه صداها قطع شود..منتظر بودم همین الان آتش بس اعلام شود..منتظر بودم پدرم جلوی آن صداها را بگیرد..منتظر بودم با اولین یا خدا گفتم،خدا در چشم به هم زدنی صداها را قطع کن..اما هیچی کدام اتفاق نمیفتاد. هیچکس من را از این کابوس بیدار نمیکرد ..سلام امام حسین را مدام میخواندم و میگفتم:شما جواب هیچ سلامی را بی جواب نمیذاری،پس جواب من رو هم بده..در واقع استرس آن شب من به خودم برنمیگشت ..نه فقط آن شب..نگرانی های من و بقیه و شما در این شرایط اصلا خودمان نیست،بلکه جیگر گوشه هایمانهست..
هر ثانیه اندازه یک سال میگذشت..دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم..پدر من را در آغوش کشیده بود و سعی در آرام کردنم داشت و دستش را محکم روی گوشم گذاشته بود تا صدا را نشنوم..با هر صدا ریت تنفسی ام به صد میرسید و معدام تحریک پذیر تر..انقدر که رفتم و آمدم دیگر روی مبل نشسته ام و منتظر صدای بعدی..
کل خانه خواب بود و انگار برایش یک شوخی بود..با خودم میگفتم کسی که هشت سال جنگ و موشک را دیده،معلوم است الان خوابش را ترجیح میدهد و مطمئن است این صدا،صدای پدافند است..با هر صدا میپریدم و لرز تمام جونم را میگرفت ..صداها تمام نمیشد..پتویی رویم کشیدم و نشستم روی مبل و به کانال فیلمی که پدرم از اخبار تغییرش داده بود خیره شدم..تقریبا آن شب سه فیلم سینمایی را دیدم که اگر الان ازم بپرسی داستانش چه خوب،میگویم نمیدانم..
گفتم که..امیدم فقط به این بود که ساعت دیواری،ساعت پنج صبح را نشان دهد و پنجره ی کناریش هوای روشن را..آن شب فهمیدم یک ثانیه چقدر طول میکشید و من چقدر از این یک ثانیه ها را از دست دادم..صداها کمتر میشد ..نزدیکای شیش صبح بود که نفهمیدم چگونه و به چه نحو چشمانم تسلیم خواب شد ..
این را نوشتم که فقط بگویم من بامداد شنبه مرگ را به چشم دیدم.سطح استرس و ترسم غیرقابل توصیف بود و هیچوقت آن شب و آن صداها را فراموش نخواهم کرد..فراموش نخواهم کرد که خود را مسئول میدیدم که بالا سر عزیزانم کشیک بدهم و بیدار باشم..آن شب دست کم ده سال از عمر من را گرفت و فقط به این فکر میکردم که آن ۸سال چگونه گذشت..
خداوند حافظ تمامی ایران باشد..من دلم روشن است این داستان به زودی تمام خواهد شد و باز دوباره به زندگی برمیگردیم اما اینبار با این تفاوت که قدر هر ثانیه ها را بیشتر میدانیم..

پی.نوشت:ازتون میخوام چیزی امیدوار کننده که شنیدید را این زیر بنویسید تا بقیه هم بخوانند..همه ی اخبار را همه شنیده اند و لزومی به تکرار از طرف منو. شما ندارد..این جنگ،بیشتر جنگ روانی است و باید مراقب اخباری که فقط به شما رعب و وحشت میدهد باشیم..
.
.
.
-پانیذ.پ
“یا علی
..