من کلا آدمی نیستم که از خودم تعریف کنم.. چه از خوبیم چه از بدیام.. چه از زندگی خوبم چه از زندگی بدم.. چه از سختی هایی که کشیدم چه از پرقویی که توش هستم.. ترجیح میدهم کل زندگیم برای خودم و بالاسری سکرت بمونه.. اما خب یکبار و یکجا دلم میخواهد شوعاف کنم..من کلا آدمی نیستم که از خودم تعریف کنم.. چه از خوبیم چه از بدیام.. چه از زندگی خوبم چه از زندگی بدم.. چه از سختی هایی که کشیدم چه از پرقویی که توش هستم.. ترجیح میدهم کل زندگیم برای خودم و بالاسری سکرت بمونه.. اما خب یکبار و یکجا دلم میخواهد شوعاف کنم..
ابان99:
یک دانش آموز هنرستانی بود.. تینیجری که فکر میکرد دنیای رنگی و نقاشی و پاتوق هنری و تیریپ هنری، از دماغ فیل افتاده و باید به آن سمت متمایل شود.. نمیگم بد بود، مناسب او نبود..هرچند استعدادش را داشت.. اما خب برایش ساخته نشده بود..بگذریم این دانش آموز هنرستانی که یه کلمه هم درس های دبیرستانی را نمیدانست، تصمیم گرفت بخاطر خودش و پدرش که طرفدار هنر نبود، راهش را تنهایی و با دست خالی به سمت رشته ای که علاقه اش بهش، کمتر از هنر نبود کج کند.. نشست و نامه ای به خدا نوشت.. آخرش امضا کرد و نوشت(خدایا حست میکنم.. تنهام نذار) روزهای اول براش خوب سپری میشد.. فکر میکرد همه چیز همینقدر راحته.. اما روز به روز که میگذشت بیشتر به عمق سختی کار پی میبرد.. سال یازدهم هنرستان شروع کرده بود به خوندن درس های تجربی..
تیر1400:
سال دوازدهمش رسید.. رفت تا آزمون آزمایشی موسسه قلمچی رو ثبت نام کنه.. اونجا حرف های مردم شروع شده بود.. اولیش عمه اش بود که بهش گفت.(حالا ازمونارو میتونی سیو کنی و نگهشون داری؟) گفت(چرا نگه دارم؟) عمه اش گفت(آخه خب خیلی احتمال داره که سال اول قبول نشی!) قلبش برای اولین بار درد گرفت.. پیش خودش گفت ثابت میکنم.. رفت برای ثبت نام.. خانم منشی بهش گفت(میدونی که کار راحتی نیست از هنرستان اومدی اینجا) باز گفت من ثابت میکنم.. یکبار سرکلاس معلم ادبیاتش که باهاش لج بود و فهمید داره واسه کنکور تجربی میخونه بهش گفت(شهرستان قبول میشی) باز با خودش گفت ثابت میکنم..
مهر1400:
روزها میگذشت و اون سخت تلاش میکرد.. کارهای هنرستان خودش که باید تحویل میداد یک طرف.. درسهای سنگین کنکور یک طرف.. حرف های بقیه یک طرف.. حس ناکافی بودن از یک طرف..همه بهش فشار می آوردند.. دلش نمیخواست هیچکس و ببینه.. واقعا هم اینطور شده بود.. تمام اکانت های اجتماعی اش را پاک کرده بود و خودش را داخل اتاق از صبح تا شب حبس کرده بود.. خانواده اش بهش افتخار میکردند که انقدر داره درس میخونه اما فقط خودش میدونست...
اذر1400:
خودش میدونست اوضاع چقدر داره بد پییش میره.. بودجه بندی هایی که بهشون نمیرسید.. درصد های منفی.. ترازهایی که هفته به هفته کاش پیدا میکرد.. درس هایی که نمیفهمید و معلمی نداشت که ازشون بپرسه.. مشاوری که گند زده بود توی برنامه ریزی.. ترس از آینده.. از کنکوری که میدونست اونجوری که میخواد پیش نمیره..
فروردین1401:
از وضع روحی و جسمی هم که نگم.. چاق شده بود و اعتماد به نفسش به منفی رسیده بود.. خیلی وقت بود که حتی با یکی از دوستاشم در ارتباط نیود جز همکلاسی های مدرسه.. خیلی فشار روش بود.. خیلی..
تیر1401:
کنکورش رسید..بدتر از اون چیزی که فکر میکرد کنکور و داد.. سعی کرد وضعیت و عادی جلوه بده و از ساعت خروجش از سالن که پدرش با ذوق نگاهش کرد گفت(من باید سال دیگه هم بخونم).. تو ماشین و توی راه برگشت از حوزه، خجالت میکشید حرف بزنه.. از عالم و آدم خجالت میکشید.. بغض داشت و دلش میخواست باز برگرده عقب تا بهتر درس بخونه و این شرمندگی و نداشته باشه..
تیر1401:
از تیرماه همون سال دفتر کتاب و باز کرد.. به استراحت فکر نمیکرد.. میخواست پرقدرت باشه.. اما این سال با پارسال فرق داشت.. دیگه نسبت به حرف بقیه گارد نداشت.. دیگه نمیخواست خودشو به کسی ثابت کنه.. حرف های مشاور و منشی و معلم و عمه و خاله و دایی براش مهم نبود.. نمیدونم خدا چطوری این قدرت و بهش داده بود که حرف های بقیه رو جدی نگیره.. با خودش گفت امسال قطعا اوضاع بهتره و این همه وقت دارم.. اما نمیدونست شرایط هیچوقت بهتر نمیشه..
شهریور1401:
مصوبه کنکوری اجرا شد و دانش آموز هنرستانی ما برای شرکت در کنکور تجربی، باید دیپلم تجربی میگرفت.. دنیا رو سرش آوار شده بود.. نمیدونست به کدوم در بزنه..کارش شده بود هر روز رفتن به وزارت آموزش پرورش و سنجش.. هیچکس جواب سوالاش و نمیداد.. میومد خونه در اتاق و میبست و گریه میکرد.. میگفت مگه من چی میخواستم جز اینکه کاری کنم بابام خوشحال شه؟..
مهر1401:
بعد از کلی بدبختی راهی پیدا کرد.. دیپلم مجدد.. اینطوری که سال دوازدهم و میگذرند تا دیپلم تجربی بگیره و کنکور بده.. شرایط کمی باب میلش شده بود.. با ذوق کتاباش و باز میکرد و میخوند.. میدونست از سال بعد شرایط کنکور بدتر میشود و میخواست از آخرین فرصتش استفاده کنه..
دی1401:
دی ماه یکسری امتحان داشت و خرداد ماه یکسری و تیر هم که کنکورش بود.. میخوند و میخوند.. امتحانات دی ماه و داد خیالش از بابت اون راحت شد.. چون نمرات امتحاناتش هم تاثیر مستقیم روی کنکورش داشت، نمره بالا خیلی براش مهم بود.. هرامتحانی و که خوب میداد، تو راه برگشت خونه، آهنگ امسال سالمه لیتو و گوش میداد.. هنوز بوی اون حال و هوای زمستون تو مشامش هست..
فروردین1402:
عید شده بود.. یکم میترسید.. چون شرایط کنکور امسال زمین تا آسمون با پارسال فرق میکرد.. یکم شل کرده بود.. نه اینکه بخواد.. اما واقعا خسته شده بود.. میترسید.. میترسید که امسالم نشه.. از شرمنده شدن دوباره میترسید.. اما به رو خودش نمیورد و طوری رفتار میکرد که هرچی خدا بخواد پیش میاد.. خانواده اش بهش امید میدادند اما بعضی وقتا حرفایی میزدند که دلشو میسوزند.. عید که به بودجه یکی از ازمونا نرسیده بود، اومد تو پذیرایی و جلو خانواده گف(زیست فردا و نرسیدم بخونم) و پدرش گفت(باز شد مثه پارسال؟ یه هفته دیگه میای میگی انگیزه ندارم! نمیتونم دیگه بخونم! باشه واسه سال دیگه).. ناراحت نشد.. اما دلش شیکست..
خرداد1402:
امتحانای خرداد داشت تموم میشد..خوب میداد و از این شرایط راضی بود و انگار خیالش از نمرات راحت بود و فقط نگرانی از بابت کنکور بود..
تیر1402:
یک هفته مونده به کنکور و خانواده اش به یه سفرکاری رفته بودن و اون تنها بود.. کارش شده بود تا دیر وقت بیدار موندن و صبح زود بیدار شدن و درس خوندن و سیگار کشیدن و سیگار کشیدن..
تیر1402:
تیر رسید و کنکورش.. شب قبل کنکور ذره ای استرس نداشت و میگفت و میخندید و وسایلش و آماده میکرد.. ترس تو چهره مامان باباش دیده میشد.. اما ذره ای استرس تو قلبش نبود.. باز اینم لطفی بود که خدا بهش داشت.. وگرنه از این آدم استرسی، این همه آرامش بعید بود.. حتی سرجلسه هم استرس نداشت.. وقتی سوالای زیست و نمیفهمید.. وقتی واسه شیمی وقت کم آورد وقتی فقط سه تا تست ریاضی و جواب داد استرس نداشت..
تیر1402:
کنکور تموم شد و اون منتظر بود.. تازه ناامیدی شروع شده بود.. نهایت کار و میدید.. افسرده بود و کسی نمیتونست از اون حال و هوا درش بیاره.. باباش مدام اینو یادآوری میکرد(اگه شد تو اولین نفر تو دورووریامون هستی و اگرم نشه باز مثه همه هستی.. چیزی و از دست نمیدی) اما اون نمیخواست شبیه بقیه باشه.. شبا گریه میکرد و به خدا میگفت من نمیخوام مثل همه بشم.. این همه سختی نکشیدم آخرش مثه همه بشم..
مرداد1402:
اون موقع با یکی آشنا شده بود و وقتش و باهاش میگذروند و طرف تونست کمی ذهنش رو از سمت درس و کنکور اینور بکشه.. اما خب حتی اونم بهش ضربه زد.. داشت سعی میکرد ضربه کسی که دلش میخواست باهاش بمونه و جمع کنه که فهمید یک اشتباهی تو نمرات شده.. نمره دو درسی که امتحان داده بود را برایش صفر رد کرده بودند.. بدشانسی دوباره.. باز راه افتاده بود به سمت آموزش پرورش و مدرسه.. هر روز میرفت و می اومد تا کارش را درست کنند.. در نهایت خیالش را راحت کردند که نمرات اوکی هست و مشکلی نیست..
شهریور1402:
تا اینکه روز اعلام نتایج اولیه رسید.. که فقط شامل درصد ها بود و خبری از رتبه نبود و قرار بر این بود نتایج ثانویه را آخر هفته بدهند.. ساعت 6و20 دقیقه صبح وارد سایت شد تا نتایج اولیه را ببیند.. درصد ها مطلوب بود که تراز نمرات امتحانش خیر.. تراز منفی برایش گذاشته بودند.. از همان ساعت اشک ریخت و زار زد.. خسته شده بود از این همه سنگی که جلو پایش میریختند.. دلش میخواست خودش را تمام کند.. باز راه افتاد به سمت آموزش پرورش و سنجش.. جوابش را نصف نیمه میدادند.. آتش گرفته بود و از فرط گریه دنیا را تار میدید... برای اعتراض به تک تک پایگاه ها رفته بود.. ترسش تمامی نداشت.. بدترین هفته عمرش همان یک هفته بود.. میترسید زحماتش سر یک خطای سیستمی بر باد برود.. آن هم سیستمی که همه میدانستند همچین کاری ازش بعید نیست.. تمام آن یک هفته، روزها را تا آخر شب با زور کدئین میخوابید تا فکر نکند.
شهریور1402:
آخر هفته رسید و اعلام نتایج ثانویه که رتبه ها را میدادند.. کل این دوسال یک طرف و کل آن یک هفته که انتظار خبر بدی را میکشید یک طرف.. دیگر به رتبه خوب فکر نمیکرد.. تنها خواسته اش این بود حقش را نخورند.. تسبیحی به دست گرفت و آن شب تا جایی که بیدار بود، برای نرجس خاتون صلوات میفرستاد و التماس خدا میکرد.. فردایی را میدید که با نمره اشتباه، رتبه اش را محاسبه کنند.. صبح شده بود.. خودش را به خواب زده بود..درنهایت همه میدانستند که صبح جواب ها آماده است و در سایت بارگذاری شده.. با ترس ساعت 12 گوشی را برداشت و وارد سایت شد.. با دیدن ترازی که درست شده و دیگر منفی نیست و رتبه ای که درست محاسبه شده،گریه کرد.. اما این دفعه از شوق و خستگی ای که در رفته بود..
شهریور1402:
یک هفته مهلت انتخاب رشته بود.. کارهای انتخاب رشته رو انجام داد و منتظر نتیجه بود.. میدونست کدوم اولویتش میخوره بخاطر همین دیگر نگرانی خاصی نداشت..
مهر1402:
و بالاخره نتایج را بعد از دو ماه اعلام کردند.. خیلی خوشحال شد.. خیلی.. همینکه دیگر سرش جلو خانواده اش خم نشد، برایش کافی بود.. با خودش فکر کرد همه چیز تمام شده.. اما آخرین سنگ هم جلو پایش افتاد..
مهر1402:
برای گرفتن گواهی تحصیلی و تحویل آن به دانشگاه، به مدرسه رفت و فهمید در سیستم آن نمراتش هنوز صفر رد شده و جزو دانش آموزان فارغ التحصیل نیست و گواهی پایان دوره ندارد.. ترس داشت دوباره.. دیگه کم آورده بود.. این دیگه چه داستانی بود.. و دانش آموز داستان ما دوباره راهش را سمت آموزش پرورش کج کرد.. کل اداره دیگر باهاش آشنا بودند.. مسئول این کارها نبود و شنبه می اومد و فرصت ثبت نام دانشگاه تا یکشنبه بود.. به دانشگاه زنگ میزد و اونا هم گردن نمیگرفتن.. مدرسه گردن نمیگرفت و حتی آموزش پرورش.. پیش کل بخش های اداره رفت و تا در نهایت یکی راهنماییش کرد و گفت مدرسه باید کارت و راه بندازه.. رفت مدرسه و با کلی تماس و زنگ کاری از طرف مدیر، بهش گفت که شنبه بیا و مدارک بگیر.. یعنی یک روز قبل از پایان مهلت ثبت نام دانشگاه.. میترسید که مدارکش آماده نشه و دانشگاه ثبت نکنه، درحالی که کل خاندان فهمیده بودن کجا و چی قبول شده بود.. اون سه چها روز برایش دست کمی از اون یک هفته نداشت.. همه دانشجوها ثبت نامشون تموم شده بود و فقط این مونده بود..
مهر1402:
خلاصه سرتان را درد نیاورم مدارکش را با هزار بدبختی گرفت و سنگ ریزه آخر که جلوی پایش افتاده بود این بود که مدیر مهرش را اشتباهی جای مهر مدیر آموزش پرورش زده بود.. اما در نهایت کارش راه افتاد..
در نهایت تمام استرس های قبل کنکور و کنکور و بعد کنکور برایش تمام شد و نفسی راحت جلوی در دانشکده کشید.. دیگه خسته نبود..
.
.
"یاعلی