پریسا
پریسا
خواندن ۱۴ دقیقه·۱ سال پیش

صعود به قله‌ی آرارات بزرگ (آغری داغی)

گروه طبیعت‌گردی آرنیکا اکوتور

مربی و سرپرست گروه: سینا سراجیان

عقبدار گروه: حسن سلیمان خانی

تعداد اعضای گروه: ۴

تاریخ: ۲۳ تا ۲۷ مرداد

***

کوه آرارات یا به محلی کوه آغری داغی در کشور ترکیه و در نزدیکی مرز سه کشور ترکیه، ایران، و ارمنستان واقع است. این کوه شامل دو قله است: آرارات کوچک به ارتفاع ۳۸۶۹ متر و آرارات بزرگ به ارتفاع ۵۱۳۷ متر که بزرگ بلند‌ترین قله‌ی کشور ترکیه است. گروه ما در این برنامه از تهران به شهر دوگوبایزید ترکیه رفت و از آن جا به قله‌ی آرارات صعود کرد.

می‌تونید گزارش برنامه‌ی قبلی گروه یعنی صعود به قله‌ی دماوند، بام ایران، رو از این لینک بخوانید :))

***

قبل از سفر ماجرای این سفر برای من از ۱شنبه ۹:۴۵ شب شروع شد، وقتی فکر می‌‌کردم حرکتمان از تهران ۱۱ شب ۲شنبه است و با خیال راحت با دوستانم در پارک نشسته بودم و منتظر آماده شدن شامی که سفارش داده بودیم بودم... به گوشی‌ام نگاهی انداختم و دیدم سینا، سرپرست گروه، در گروه سفر، پیامی داده و ساعت حرکت و جا نگذاشتن وسایل را یادآوری کرده. با خودم گفتم «چه عجیب که ی روز قبل از برنامه این یادآوری‌ها رو فرستاده و در گروه پین کرده... شایدم عجیب نیست خب از الآن گفته حواسمون باشه...» گوشی را در جیبم گذاشتم و مشغول صحبت شدم ولی هنوز چیزی ته ذهنم را قلقلک می‌داد. دوباره گروه را باز کردم پیام‌ها پین شده بودند و سینا از وضعیت ما خبر گرفته بود...» دیگر مطمین شدم یک جای کار می‌لنگد با دستان یخ کرده در گوشی دنبال فایل برنامه‌ی سفر گشتم. وقتی نوشته را دیدم کاملا یخ کردم و سفید شدم:

«شروع سفر: یک‌شنبه ۲۲ مرداد ساعت ۲۳»

دوستانم نگاهم کردند و پرسیدند «پریسا چی شده؟؟» با عجله از جا پریدم و گفتم «من باید برم...» فقط خوشحال بودم که از چند روز پیش بیش‌تر وسایلم را جمع کرده بودم!

***

سفر از تهران به پایانه‌ي مرزی بازرگان

۱۱.۵ شب یکشنبه ۲۲ مرداد از امیرآباد تهران با دو ماشین سواری راه افتادیم تا به سمت مرز بازرگان برویم. در حرکت بودیم که حدود ساعت ۲.۵ صبح روز دوشنبه در جاده بین ضیاآباد و ابهر علامت Stop ماشین روشن شد. ماشین را نگه داشتیم و بعد از نیم ساعت تلاش برای رفع مشکل به امدادخودرو زنگ زدیم. یک ساعت بعد تعمیرکار امدادخودرو رسید و تسمه‌ی دینام را عوض کرد.

تعمیر ماشین
تعمیر ماشین

بعد از تعمیر ماشین دوباره به سمت مرز راه افتادیم. من که می‌دانستم نزدیک به تاریخ بارش شهابی برساووشی هستیم، تمام مدت آسمان را زیر نظر داشتم بلکه بارش شهابی ببینم با این حال برخلاف بقیه نتوانستم ببینم!

بعد از حرکتمان همچنان آسمان را زیر نظر داشتم و کوه‌ها را نگاه می‌کردم. آسمان بالای سرمان سیاه بود و ستاره‌هایی در آن دیده می‌شد، پایین‌تر آسمان آبی بود و روشن و روشن‌تر می‌شد تا به لبه‌ی کوه‌های شرق می‌رسید که نور سفیدی آن‌ها را فراگرفته بود. انگار نواری درخشان لبه‌ی آن‌ها را از آسمان جدا می‌کرد.

لحظه به لحظه سیاهی بالای سر روشن‌تر می‌شد تا بالاخره سیاه و سفید آسمان محو شد و آبی روشن کل آسمان را پر کرد از ماه هم فقط هلال کمرنگی در آسمان باقی ماند و خورشید نمایان شد.

صبح ۲شنبه

بعد از آن شب پرماجرا ساعت ۹ صبح به صوفیان رسیدیم و برای صبحانه ایستادیم.

صبحانه در صوفیان
صبحانه در صوفیان

بعد از صبحانه باز سوار ماشین شدیم ولی نمی‌دانستیم مسیر در ادامه، دو سوپرایز برایمان دارد... اول عقاب بزرگی که از فاصله‌ی خیلی نزدیک دیدیم! و دوم دو قله‌ی آرارات که از دوردست سرک کشیده بودند و هرچه به مرز نزدیک‌تر می‌شدیم بزرگ‌تر می شدند!

قله‌های آرارات
قله‌های آرارات

بعد از ۱۳ ساعت، ساعت ۱۲.۵ بعد از ظهر روز دوشنبه ۲۳ مرداد به پایانه‌ی مرزی بازرگان رسیدیم. ماشین‌ها را پارک کردیم، وسایلمان را برداشتیم، و راهی گذر از مرز شدیم. البته بعد از پرداخت آنلاین عوارض خروج از مرز!

پایانه‌ی مرزی بازرگان
پایانه‌ی مرزی بازرگان

پس از گذر از مرز، سوار ون شده و به سمت هتل، که در نزدیکی شهر دوگوبایزید بود، رفتیم. آن جا، با تیم دیگری که از اردبیل برای صعود آمده بودند و قرار بود با آن‌ها همراه شویم، آشنا شدیم. برای ناهار به شهر دوگوبایزید رفتیم، ناهار خوردیم و شهر را گشتیم. قله آرارات از همه جای شهر دیده می‌شد و از بالای ساختمان‌ها سرک می‌کشید و ما را بیش‌تر برای صعودش سر شوق می‌آورد. پس از آن به هتل برگشتیم تا استراحت کنیم و برای صعود روز بعد آماده شویم.

شروع صعود

روز سه‌شنبه، صبح زود بیدار شدیم در هتل صبحانه خوردیم وسایلمان را به انبار هتل سپردیم و سوار مینی‌بوس شدیم تا به سمت کوه آرارات برویم. بعضی از بچه‌ها در اتوبوس خواب بودند، من خسته نبودم و می‌خواستم اطراف را ببینم ولی از صندلی آخر اتوبوس دید خوبی به بیرون نداشتم و فقط زمین را می‌دیدم :| بالاخره رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم.

قله‌ی آرارات
قله‌ی آرارات

کسانی که می‌خواستند کوله‌یشان را برای حمل به اسب بدهند، کوله‌ها را در گونی گذاشتند و تحویل دادند – برایم جالب بود که برخلاف ایران که برای حمل بار در کوهستان از قاطر استفاده می‌شد، اینجا از اسب استفاده می‌کردند. بالاخره ساعت ۷.۵ صبح از ارتفاع ۲۲۰۰ متر راه قله را در پیش گرفتیم. از همین اول مسیر در دور دست دو عقاب در آسمان دیده می‌شد.

حرکت گروه
حرکت گروه

ابتدای مسیر هموار بود و گیاهان بالشتکی و علفی آن جا دیده می‌شد. جلوتر که رفتیم شیب مسیر زیاد شد و بخش‌هایی از مسیر سنگی بود. روی سنگ‌ها هم گلسنگ‌های رنگی دیده می‌شد. در مسیر از کنار دو چادر بزرگ فروش خوراکی گذشتیم.

نمای مسیر
نمای مسیر

بعد از چند ساعت، ۱۲ ظهر به کمپِ یک آرارات در ارتفاع ۳۲۰۰ متر رسیدیم! در کمپِ یک، آب چشمه، سرویس بهداشتی، و حتی یک دوش آب وجود داشت. چادرهایی هم آن جا برپا بود. ما در کمپِ یک ناهار خوردیم و بطری‌های آبمان را پر کردیم و ساعت ۱ بعد از ظهر به سمت کمپ دوم راه افتادیم.

کمپ یک
کمپ یک

شیب در مسیر به سمت کمپ دو بیش‌تر شد و مسیر سنگی‌تر شده بود. من سرعت بالایی در حرکت نداشتم و حسابی خسته شده بودم، آرام‌تر از گروه پیش می‌ رفتم و با عقب‌دار گروه همراه شدم. داشتیم پیش می‌‌رفتیم که من متوجه شدم نزدیکمان، سمت چپ پاکوب، چیزی با سرعت در حرکت است. بیش‌تر دقت کردم دیدم مار کوچکی به سرعت از بین سنگ‌ها به صورت زیگزاگ به سمت پایین می‌رود. باورم نمی‌شد سرعت مار اینقدر زیاد باشد و اینقدر با تناسب و زیبایی حرکت کند! مار همانطور که پایین می‌رفت سرش را بالا نگه داشته بود به نظرم آمد در دهانش چیزی حمل می‌کرد، یک جسم گرد سیاه کوچک که نواری از آن آویزان بود. نفهمیدم چه چیزی‌‌ست تا این که جلوی پایم را نگاه کردم و با یک موش کوچک قهو‌ه‌ای‌رنگ با چشم‌های بزرگ مواجه شدم. موش به سرعت به سمت بالا -خلاف جهت حرکت مار- می‌رفت و مشابه همان جسم و نوار کوچک سیاه را در دهانش حمل می‌کرد. حدس زدم آن بارِ کوچک، بچه موش است که یکی شکار مار شده بود و دیگری توسط مادرش نجات پیدا کرده بود ولی مار و موش آنقدر سریع حرکت کردند و از دیدم محو شدند که نمی‌توانم مطمین باشم. با خودم گفتم کاش آیدا، راهنمای طبیعت‌گردی، این جا بود که این صحنه را می‌دید و مثل برنامه‌های قبل درباره‌ی طبیعت آن جا توضیح می‌داد.

مسیر
مسیر

من که تا قبل از این ناراحت بودم که از بیش‌ترِ گروه عقب افتاده‌ام، حالا خوشحال بودم که شانس دیدن همچین صحنه‌ای را به دست آورده بودم و با انرژی بیش‌تر حرکت را ادامه دادم :)))

ساعت ۳ بعد از ظهر به کمپ دوم آرارات رسیدیم، شرق کمپ دره‌ای با سنگ‌های قرمز رنگ دیده می‌شد که به دره‌ی شیطان معروف بود.جایی پایین‌تر از کمپ دو، در ارتفاع ۳۸۵۰ متر، چادر زدیم. بعد از بر پا کردن چادرها برای هم‌هوایی بهتر و آمادگی برای فردا تا ارتفاع بالاتر قدم زدیم. من که از بخش سنگلاخی بالا می‌رفتم یک دفعه متوجه دم سبز رنگ یک مارمولک شدم که زیر سنگ‌ها پنهان شد و تصمیم گرفتم همان جا بنشینم تا مارمولک را ببینم همین که داشتم از آمدن مارمولک ناامید می‌شدم و چشم‌هایم سنگین می‌شد، مارمولک از زیر سنگ‌ها بیرون آمد و توانستم به طور کامل ببینمش! از آن جا زاغ‌ها را هم می‌دیدم که در آسمان در پرواز بودند، هم زاغ‌های نوک سرخ که در قله‌های قبلی دیده بودم هم زاغ‌های مشابهی با نوک‌های مشکی و زرد. پس از گشتن اطراف، به کمپ برگشتم. آن جا شام خوردیم، وسایلمان را جمع کردیم و خوابیدیم تا روز بعد، صبح زود آماده‌ی صعود به قله‌ی آرارات باشیم.

پرواز زاغ‌ها
پرواز زاغ‌ها


صعود به قله

۴شنبه قبل از ساعت ۲ صبح از خواب بیدار شدیم، صبحانه خوردیم، و ساعت ۲:۴۰ کمپ را به سمت قله ترک کردیم. با این که من شب به موقع خوابیده بودم حس می‌کردم خیلی خسته‌ام و باز به سرعت گروه نمی‌رسم. حتی بعد از چند دقیقه با غصه به سینا گفتم مطمین نیستم بتونم به قله برسم. سینا با قطعیت به من گفت می‌رسی! درست هم می‌گفت وقتی خورشید طلوع کرد و سایه‌ی پرعظمت قله را روی زمین‌های اطراف انداخت من هم انرژی دوباره گرفتم و با سرعت بهتری پیش رفتم.

سایه‌ی قله
سایه‌ی قله

مسیر تا قله مثل مسیر تا قله‌ی دماوند شیب سربالایی بی‌انتهایی بود که با کمی مسیر هموار به ما استراحتی نمی‌داد! بر خلاف دماوند در آرارات خبری از تپه‌ی گوگردی نبود، و به جای آن، نرسیده به قله منظره‌ی هیجان‌انگیز دیگری در انتظارمان بود... یخچال آرارات!

یخچال آرارات
یخچال آرارات

در این مسیر طولانی کوهنوردان کشورهای مختلف را هم می‌دیدیم. هر گروه با زبانی متفاوت حرف می‌زد ولی همگی با یک مقصد مشترک آن جا بودند، همان مقصدی که سنگ‌هایی که روی هم چیده‌شده بودند مسیر به آن مقصد را نشان می‌دادند!

سنگ‌های نشان دهنده‌ی مسیر
سنگ‌های نشان دهنده‌ی مسیر

حدود ساعت ۸ صبح به یخچال آرارات رسیدیم. وقتی به یخچال رسیدیم فهمیدم در توصیفش هیچ اغراقی نشده بود. یخچال بزرگ از ارتفاع ۴۷۰۰ متر شروع می شد و تا قله ادامه داشت. برف‌های آن رنگ سفید تمیز زیبایی داشت و برق می‌زد و زیر پا خش خش صدا می‌داد.

یخچال آرارات
یخچال آرارات

وقتی به یخچال رسیدیم یخ‌شکن‌ها را به کفش‌هایمان بستیم و به حرکت ادامه دادیم. روی یخچال شیب کمی کم‌تر از مسیر قبل بود، برف زیر یخ‌شکن خش‌خش صدا می‌داد، و سفیدی برف در کنار آبی آسمان چشم‌ها رو نوازش می‌کرد. روی یخچال که راه می‌رفتم، همنوردانِ جلوتر از من فاصله گرفته بودند و همنوردانِ عقب‌تر هنوز نرسیده بودند. آن زمان یک لحظه‌ی سکوت و آرامش حس کردم، انگار یک لحظه هیچ چیز در دنیا نبود به جز برف و آسمان، و من می‌خواستم تا ابد در آن لحظه بمانم...

یخچال آرارات
یخچال آرارات

آرام آرام پیش می‌رفتم و حدود ساعت ۹ به قله رسیدم. روی قله با تشویق بچه‌هایی که به قله رسیده بودند مواجه شدم. گروه دیگری زودتر به قله رسیده بودند و در حال برگشت بودند. روی قله عکس گرفتیم و آماده‌ی برگشت شدیم.

عکس روی قله
عکس روی قله

فرود از قله

حدود ساعت ۱۰ از قله به سمت کمپ راه افتادیم. روی یخچال عقبدار گروه را به همراه یکی از اعضا دیدیم که به سمت قله می‌رفتند. بعد از گذر از یخچال، یخ‌شکن‌ها را از کفش‌هایمان باز کردیم و به مسیر ادامه دادیم. پایین‌تر که رفتیم باز پرواز زاغ‌ها را می‌دیدیم. من احساس می‌کردم مسیر برگشت چند برابر مسیر رفت است و هر چه پیش می‌رویم به کمپ نزدیک نمی‌شویم. انگار دیگر همه‌ی انرژی‌ام را مصرف کرده بودم و برای آخر مسیر برگشت چیزی باقی نمانده بود.

وصل کردن یخ‌شکن کفش
وصل کردن یخ‌شکن کفش

هر قدم را با کلی خستگی برمی‌داشتم تا بالاخره ساعت ۲.۵ به کمپ دو رسیدیم بطری‌هایمان را پر کردیم و باز حرکت کردیم. از آن جا دره‌ی شیطان را هم می‌دیدیم که سنگ‌هایش در حال ریزش بودند و در دره خاک بلند شده بود. صدای سنگ‌ها توجه کوهنوردان دیگر را جلب کرده بود و آن‌ها هم به دره خیره شده بودند.

{عکس از دره‌ی شیطان}

ساعت ۳ بعد از ظهر به چادرهای خودمان رسیدیم. وقتی رسیدیم سینا چند بار تاکید کرد که غذا بخوریم و بدون غذا خوردن یکسره نخوابیم. حتما گزارش صعود به دماوندم را خوانده بود و می‌خواست مطمین شود مثل آن بار بعد از صعود بدون ناهار و شام نمی‌خوابم.

فرود از کمپ

روز ۵شنبه ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدیم، صبحانه خوردیم و آماده شدیم. پس از آن چادرها را جمع کردیم و ساعت ۸ صبح از محل کمپ به سمت پایین راه افتادیم. در کمپِ یک برای پر کردن بطری‌های آب توقف کردیم و باز به راهمان ادامه دادیم. من مثل همیشه از این که داشتیم برمی‌گشتیم دلم گرفته بود ولی خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم هنوز بقیه‌ی این سفر -گشتن شهر دوگوبایزید و سفر تا تهران- باقی مانده و مهم‌تر از آن هنوز قله‌های دیگه و سفر‌های دیگه منتظر هستند و این تازه اول ماجراجویی‌هاست.

فرود گروه
فرود گروه

جلوتر که رفتیم به چادرهای فروش خوراکی که در مسیر صعود دیده بودیم رسیدیم و متوجه شدیم چیز زیادی از راه باقی نمانده است. سرعت برخی همنوردان گروه جدید در برگشت خیلی زیاد بود و حتی برای آب خوردن توقف نمی‌کردند. ما هم برای رسیدن به آن‌ها تلاش می‌کردیم ولی با یک توقف برای آب خوردن از آن‌ها جا می‌ماندیم. با همه‌ی این‌ها ساعت ۲:۲۰ به ارتفاع ۲۲۰۰ متری یعنی محل شروع حرکتمان رسیدیم. مینی‌بوس آن جا منتظرمان بود. سوار مینی‌بوس شدیم تا به سمت شهر دوگوبایزید برویم. راه افتادیم و آرام آرام از قله‌ی آرارات دور شدیم تا جایی که کوهستان از مکانی اعجاب‌انگیز که چند روز در آن گشت و گذار می‌کردیم، به قابی زیبا از قله‌ای در دوردست‌های شهر تبدیل شد...

قله‌ی آرارات از شهر دوگوبایزید
قله‌ی آرارات از شهر دوگوبایزید

بعد از کوهنوردی

عصر به هتل رسیدیم. همه می‌خواستیم بعد از چند روز دوش بگیریم، چیزی بخوریم و برای گشت و گذار شهر برویم. چیزی که انتظارش را نداشتیم این بود که آب هتل همان زمان قطع شود! من به لابی هتل رفتم و درباره‌ی وضعیت آب پرسیدم مثل بقیه‌ی افراد این شهر مسیول پذیرش چندان انگیسی بلد نبود و دست و پا شکسته به من گفت آب چند دقیقه دیگر می‌آید. به اتاق که برگشتم صدا از اتاق‌های دیگر هم بلند شده بود که آب نیست. منتظر ماندیم ولی وقتی آن چند دقیقه به ۴۰ دقیقه رسید، پیگیری‌های من در لابی هتل ادامه پیدا کرد تا بالاخره موفق شدم با دو گالون آب معدنی به اتاق برگردم و به داد دوستم، که حدود یک ساعت منتظر آب بود تا دوش بگیرد، برسم!

بالاخره عصر آماده شدیم تا برای گشتن شهر برویم و برای شام از غذاهای محلی امتحان کنیم. شب که به هتل برگشتیم، دوستم برای خوابیدن به اتاق رفت ولی من هنوز دوست نداشتم با این بخش از سفر خداحافظی کنم و در لابی هتل نشستم. از پنجره‌ی هتل به خیابان، گیم‌نت و کافه‌ی روبه‌روی هتل نگاه می‌کردم تا این که بقیه‌ی بچه‌هایی که می‌خواستند بیرون بروند هم به لابی آمدند و تصمیم گرفتیم برای بار آخر در خبایان‌های دوگوبایزید گشتی بزنیم، غافل از این که دوستم -که فکر می کردیم در اتاق، خواب است- چشم به راه برگشتمان بود و حسابی نگران شده بود!!!


***

برگشت به تهران

روز جمعه صبح زود از خواب بیدار شدیم و به سمت مرز بازرگان راه افتادیم. در پایانه‌ی مرزی بعد از چک شدن پاسپورت‌ها در ترکیه افرادی برای ثبت آمار ایستاده بودند و از مسافران سوالاتی می‌کردند. در کمال تعجبِ من، حتی این افراد هم انگلیسی بلد نبودند و به سختی با اشاره از مسافرانی که ترکی بلند نبودند سوال می‌پرسیدند و فرم پر می‌کردند.

از مرز بازرگان که رد شدیم انگار همه چیز مثل روزی بود که ایران را ترک می‌کردیم با این تفاوت که زمان رفتن به ترکیه افرادی سر مرز اصرار می‌کردند از آن‌ها سیگار بخریم و آن طرف مرز بفروشیم، و زمان برگشت همان افراد اصرار می‌کردند که رجیستری گوشی به آن‌ها بفروشیم کنیم.

به سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین‌ها شدیم که از روز دوشنبه در پارکینگ بودند و به سمت تهران راه افتادیم. در جاده بودیم و انتظار اتفاق جدیدی در این مسیر نداشتیم که نرسیده به مرند دوباره ماشینمان دچار مشکل شد. در شهر مرند و صوفیان دنبال مکانیکی گشتیم ولی ظهر جمعه بود و مکانیکی‌های زیادی که می‌دیدیم همه بسته بودند! چون مشکل ماشین جدی نبود، در نهایت تصمیم گرفتیم به آرامی به مسیر ادامه دهیم تا جای مناسب برای تعمیر ماشین پیدا شود.

به خاطر تاخیر پیش آمده زمان طولانی‌تری در مسیر بودیم و حدود ساعت ۴ به ائل گلی رسیدیم و برای ناهار توقف کردیم. بعد از ناهار مثل قبل به آرامی پیش رفتیم و ساعت ۱ صبح روز شنبه به تهران رسیدیم و دفتر کوهپیمایی‌های این دوره بسته شد.

نوشته‌ی پریسا پورمند




قله‌ی آراراتکوهپیماییکوهنوردیآغری داغیگزارش صعود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید