پریسا
پریسا
خواندن ۱۶ دقیقه·۱ سال پیش

صعود به قله‌ی دماوند

گروه طبیعت‌گردی آرنیکا اکوتور

مربی و سرپرست گروه: سینا سراجیان

راهنمای طبیعت گردی و میاندار گروه: آیدا احمدی

میاندار گروه: احسان هاشم نژاد

عقبدار گروه: حسن سلیمان خانی

تعداد اعضای گروه: ۱۸

تاریخ: ۴ تا ۶ مرداد ۱۴۰۲

***

گروه ما از هشت هفته‌ی پیش برنامه‌های کوهنوردی را آغاز کرد و هر هفته به یکی از قله‌های ایران سر زد. این هفته بالاخره نوبت به قله‌ی زیبا و پرشکوه دماوند، بلندترین قله‌ی ایران، رسید! ^_^

برنامه‌های قبلی ما دیدار قله‌ی علم‌کوه، قله‌ی توچال، قله‌ی آزادکوه، قله‌ی قدمگاه، قله‌ی دارآباد، و قله‌ی بندعیش بودند. هفته‌ی قبل از صعود به دماوند هم برای هم‌هوایی یک شب‌مانی در قله‌ی توچال داشتیم. می‌توانید گزارش هر کدام از این برنامه‌ها را با کلیک روی لینکشان بخوانید.

***

شروع سفر

۵ صبح روز چهارشنبه، طبق برنامه، در امیرآباد تهران جمع شدیم تا به سمت پلور راه بیوفتیم. اول صبحِ خیابان امیر‌آباد مثل هر هفته بود ولی حس و حالش متفاوت بود. یا به خاطر هیجان رفتن به سمت دماوند بود یا به خاطر این فکر که آخرین باری‌ست که همه این جا جمع می‌شویم.

۵.۵ حرکت کردیم و در رستورانی در مسیر برای صبحانه توقف داشتیم و ساعت ۸.۵ به قرارگاه پلور رسیدیم.

قرارگاه پلور
قرارگاه پلور

پس از دیدن قرارگاه پلور به سمت قرارگاه رینه یا بارگاه اول دماوند، به ارتفاع ۲۱۰۰ متر، حرکت کردیم. آن جا ماشین‌ها را پارک کردیم و گروه گروه با ماشین‌های پاترول به سمت گوسفندسرا حرکت کردیم. در گوسفندسرا یا بارگاه دوم دماوند، مسجد صاحب‌الزمان، یک سوپرمارکت، و غرفه‌ای برای دادن بار به قاطر بود. آن جا منظره‌ای زیبا از قله‌ی دماوند هم دیده می‌شد و قله خیلی نزدیک به نظر می‌رسید به قدری که یکی از بچه‌های گروه گفت کاش دماوند هم اینقدر نزدیک بود!

منظره‌ی قله‌ی دماوند از گوسفندسرا
منظره‌ی قله‌ی دماوند از گوسفندسرا

آخرین ماشین پاترول، که گویا در راه به مشکل خورده بود، ساعت ۱۱:۲۰ به گوسفندسرا رسید. افرادی که نمی‌خواستند کوله‌کشی کنند در گوسفندسرا کوله‌ها را در گونی گذاشتند و برای حمل با قاطر تحویل دادند تا در بارگاه سوم آن را تحویل بگیرد.

کوله‌های درون گونی
کوله‌های درون گونی

بالاخره ساعت ۱۲ از گوسفندسرا حرکت کردیم و به سمت بارگاه سوم راه افتادیم. در راه بوته‌های آشنای گون و اسپرس کوهی دیده می‌شد و همینطور گندمیان و علفیان. آیدا توجه مرا به یک گیاه بالشتکی دیگر هم جلب کرد و گفت اسم آن کلاه‌میر‌حسن است!! گیاهی که من برای دیدنش ذوق داشتم گل شقایق بود که گاهی به تعدادی از آن‌ بر می‌خوردیم. تعداد بیش‌تری از آن‌‌ها هم در دره‌ها دیده می‌شد. در راه سنگ‌هایی با شکل‌های خاص هم دیده می‌شد. در راه درباره‌ی این بحث می‌کردیم که هر سنگ شبیه چه حیوانی است.

گیاهان مسیر
گیاهان مسیر

به مسیر ادامه دادیم تا پرچم بزرگ سفیدی پدیدار شد و متوجه شدیم تا بارگاه سوم فاصله‌ای نمانده است. این جا آیدا سرقدم گروه شد و سینا جلوتر از گروه رفت تا جای مناسب برای چادر زدن را بررسی کند.

ساعت ۴:۴۵ بعد از ظهر به بارگاه سوم به ارتفاع ۴۲۵۰ متر رسیدیم.

بارگاه سوم دماوند
بارگاه سوم دماوند

علاوه‌بر ساختمان بارگاه، سرویس‌های بهداشتی، جانپناه زردرنگ قدیمی و دو طرف جانپناه چند ردیف جای چادر زدن دیده می‌شد. کنار بارگاه و کنار چادرها هم آب برای پر کردن بطری‌ها بود. زمین هم پوشیده از سنگ‌های تیره‌ای بود که برق می‌زدند.

جانپناه قدیمی زردرنگ
جانپناه قدیمی زردرنگ

از کنار جانپناه گذشتیم. بطری‌های آبمان را پرکردیم و برای ناهار نشستیم. پایین‌تر از ساختمان بارگاه، شرق جانپناه چندین ردیف برای چادر زدن خالی بود. آن جا نشستیم و منتظر رسیدن قاطرها شدیم که چادرها را حمل می‌کردند.

زاغ‌های نوک‌سرخ در آسمان در پرواز بودند. نوعی گنجشک هم روی سنگ‌های اطراف محل کمپ دیده می‌شدند که گاهی گروهی و گاهی تنهایی از روی سنگ‌ها می‌پریدند و به سمت دیگری می‌رفتند. وقتی به پایین نگاه می‌کردیم دریای زیبایی از ابرها در سمت چپ و دریا‌چه‌‌ی لار سمت راست دیده می‌شد.

بعد از برپا کردن چادرها، شام خوردیم تا طبق توضیحات سینا ۸ شب بخوابیم و ۲ صبح ۵شنبه برای آماده شدن برای صعود بیدار شویم.

منظره‌ی اطراف از داخل چادر
منظره‌ی اطراف از داخل چادر

***

صعود

ساعت ۲ صبح ۵شنبه از خواب بیدار شدیم و صبحانه‌ی سبک خوردیم تا آماده‌ی صعود شویم. برنامه‌ی صعود برای ساعت ۳ بود ولی آماده شدن همنوردان بیش‌تر طول کشید و در نهایت ساعت ۳:۴۰ صبح از کنار ساختمان بارگاه به سمت قله‌ی دماوند راهی شدیم. ۵ نفر از گروه که آمادگی لازم را نداشتند با ما همراه نشدند و در کمپ ماندند. برای ارتباط با گروه یک بی‌سیم به آن‌ها داده شد.

شروع صعود
شروع صعود

در این مسیر خبری از گیاهان نبود ولی خاک و سنگ‌های مسیر برق می‌زدند. بخشی از مسیر هم تا حدی صخره‌ای بود و صخره‌ها شکل خاصی داشتند. سینا به ما گفت این شکل‌های خاص به علت آتشفشانی بودنشان است.

من در ابتدای حرکت خیلی خسته می‌شدم و به سرعتِ گروه نمی‌رسیدم. سینا گفت اگر تا استراحت بعدی هم نتوانم با گروه همراه شوم مرا به کمپ برمی‌گرداند :’( ولی بعد از آن با قدم‌های کوتاه و نفس‌گیری مناسب در رسیدن به گروه مشکلی نداشتم و به مسیر ادامه دادم.

ساعت ۵:۱۵ به جعبه‌ای قرمز رنگ رسیدیم سینا گفت این کیت امداد است تا اگر کوهنوردان به مشکلی خوردند از امکانات آن استفاده کنند ولی مدت‌هاست که افرادی از وسایل آن برده‌اند و جایگزین نکرده‌اند.

کیت امداد (عکس از مسیر فرود)
کیت امداد (عکس از مسیر فرود)

بالاتر که رفتیم سمت چپ برفچال بزرگی دیده می‌شد. از نزدیک برف‌های آن به طرز جالبی مثل تیغه‌های کوچک ایستاده بودند. سینا گفت برف به خاطر باد به این شکل قرار گرفته است. سینا یک بخش سنگی هم نشانمان داد و گفت آن جا قبلا آبشار یخی بوده که سال‌ها قبل از دور دست هم دیده می‌شده، ولی به علت گرمای زمین از چند سال پیش خیلی کوچک شده بود و از یکی دو سال قبل تقربیا به طور کامل آب شده بود.

برفچال از نزدیک
برفچال از نزدیک

مسیر طولانی تا قله را ادامه دادیم. گروه‌های کوهپیمایی دیگر هم در حرکت بودند. برخی جلوتر از ما و برخی عقب‌تر بودند. گاهی از کنار گروهی که برای استراحت ایستاده بودند رد می‌شدیم و صدایشان را می‌شنیدیم که می‌گفتند گروه بعدی رسید باید راه بیفتیم.

هر چقدر بالاتر می‌رفتیم قدم‌ها را آرام‌تر برمی‌داشتیم و نفس‌های عمیق‌تر می‌کشیدیم. به نظرم می‌رسید هر چقدر هم پیش می‌رفتیم شیب سربالایی مسیر تغییر نمی‌کرد. یادم آمد علم‌کوه شیب‌های خیلی تند داشت ولی بعد مسیر هموار و سرپایینی می‌شد و انرژی‌ام تا سربالایی بعد تجدید می‌شد ولی تا قله‌ی دماوند شیب سربالایی توقفی نداشت! از سینا در این باره پرسیدم که گفت شیب تپه‌های گوگردی کم‌تر است.

مسیر پر از سنگ‌ها و صخره‌های قهوه‌ای و مشکی بود و آسمان صاف و آبی‌رنگ بود. جذابیت شکل خاص سنگ‌ها و برق زدنشان با حالت الکیلی، نبود گیاه آنجا را جبران می‌کرد. با این حال، من بیش‌تر و بیش‌تر چشم به راه رسیدن به تپه‌‌ها گوگردی می‌شدم تا هم از شیب تند استراحتی کرده باشیم هم بالاخره آن تپه‌های مرموز که همیشه درباره‌ی آن‌ها شنیده بودم را ببینم!

بالاخره به تپه‌های گوگردی رسیدیم. سنگ‌های تیره‌رنگ جایشان را سنگ‌های سفیدرنگ دادن، بخش‌هایی از سنگ‌ها زردرنگ بود. بخش‌های زردرنگ رسوب گوگرد بودند که از نزدیک مثل نبات زعفرانی روی سنگ‌های سفید نقش بسته بودند.

تپه‌های گوگردی
تپه‌های گوگردی
رسوب‌های زرد رنگ
رسوب‌های زرد رنگ

بخارهایی شبیه به ابر از دهانه‌های گوگردی بیرون زده و در حرکت بودند. چون باد زیاد نبود بوی گوگرد با شدت پخش نمی‌شد، با این حال، ما به توصیه‌ی سرپرستان گروه روی دهان و بینی خود را با اسکارف پوشانده بودیم و برای این که بو اذیتمان نکند یک حبه سیر در اسکارف‌ها گذاشته بودیم.

دهانه‌ی گوگردی
دهانه‌ی گوگردی

حرکت روی تپه را به کندی ادامه می‌دادیم با این وجود من حسابی خسته شده بودم. در این مسیر افراد گروه خسته می‌شدند برای استراحت توقف می‌کردند و دوباره به راه می‌افتادند. همینطور به راه ادامه دادیم. شاید ۲۰ متر بیش‌تر تا قله نمانده بود که من حسابی خسته شدم و با چشمان پر اشک روی سنگ‌های سفید گوگردی نشستم و گفتم «دیگه نمی‌تونم :'( » ولی بعد از چند دقیقه از جا بلند شدم به سمت قله رفتم و با اسقبال گرم گروه در قله مواجه شدم. ساعت ۱۲:۳۰ همگی به قله رسیده بودیم و بالاخره وارد کاسه‌ی آتشفشانی قله‌ی دماوند شدیم.

قله‌ی دماوند
قله‌ی دماوند

هر سمت از گودال کوهنوردانی دیده می‌شدند که از جبهه‌های مختلف صعود کرده بودند. کنار تابلوی جبهه‌ی جنوبی هم حسابی شلوغ بود. همه شادی می‌کردند و عکس می‌گرفتند. یخچال‌ها، ابرها، و سنگ‌ها همگی با لباس‌های سفید هماهنگشان منتظر استقبال از آن‌ها بودند ولی آسمان در این میان با آبی خاص آنروزش برای کوهنوردان خودنمایی می‌کرد. انگار می‌دانست همه برای رسیدن به او بالا و بالاتر رفته بودند و از سر غرور دست از دلربایی بر نمی‌داشت. شاید می‌خواست به ما نشان دهد دست نیافتی‌تر و خاص‌تر از انتظارمان است. شاید هم می‌خواست دلمان را آب کند که تا همین جا بسنده نکنیم و راهی برای بالاتر رفتن پیدا کنیم...

***

فرود

ساعت ۱:۴۰ بعد از ظهر از قله به سمت کمپ راه افتادیم از مسیر شن‌اسکی که غرب‌تر از مسیر صعودمان بود پایین رفتیم. من در مسیر رفت حسابی خسته شده بودم ولی بعد از استراحت در قله انرژی دوباره برای پایین رفتن پیدا کرده بودم و خیلی سرحال بودم. از این هم خوشحال بودم که بالاخره شیب حرکتمان تغییر می‌کند. علاوه‌بر این، چون قبلا در پایین رفتن از شن‌اسکی مشکل خیلی زیادی نداشتم، نگران نبودم ولی به چیزی توجه نکرده بودم...این که مسیر شن‌اسکی پیش رو چندین برابر طولانی‌تر از مسیرهای شن‌اسکی‌یی است که تا حالا پیموده‌ام.

ابتدای مسیر فرود با انرژی پیش می‌رفتیم ولی مسیر شن‌اسکی طولانی بعد از چند ساعت حسابی خسته کننده شده بود. بعضی از همنوردان از زانودرد شکایت داشتند. من هم که کوله‌ی حمل مناسب نداشتم کمر درد گرفته بودم و برای استراحت و کشش کمر توقف می‌کردم.

فرود گروه
فرود گروه

در تمام طول مسیر زاغ‌های نوک‌سرخ در آسمان دیده می‌شدند. زاغ‌ها در پرواز بودند و بال‌های بزرگ مشکی براقشان در آسمان گسترده بود. با این حال من هر بار که صدایشان را می‌شنیدم دوباره ذوق می‌کردم و سرم را برمی‌گرداندم تا باز هم ببینمشان. وقتی زاغ‌ها در نزدیکی ما پرواز می‌کردند رنگ سرخ نوک و پاهایشان هم دیده می‌شد و من با دیدنشان سر از پا نمی‌شناختم ولی زاغ‌های نوک سرخ تنها آسماننوردان آن روز نبودند. پرنده‌ای با بدن بسیار بزرگ با رنگ روشن در سمت شرق دماوند نمایان شد. وقتی سینا گفت «عقاب»، چشم‌های من از هیجان گرد شد. بالاخره عقاب می‌دیدم!!!

عقاب را که به سمت شرق در پرواز بود با چشم دنبال کردم. عقاب عظیم دورتر و دورتر می‌شد و هر لحظه کوچک‌تر به نظر می‌رسید تا این که پشت قله رفت و برای همیشه از دید ما خارج شد...

مسیر شن‌اسکی بی‌انتها را همچنان پیش می‌رفتیم... برای استراحت توقف می‌کردیم و باز حرکت را ادامه می‌دادیم. در ادامه‌ی راه دو گروه شدیم گروه اول با حسن سریع‌تر حرکت کردند و جلوتر رفتند و گروه دوم آرام‌تر به حرکت ادامه دادند. من دوست داشتم سریع‌تر حرکت کنم نه فقط برای این که سریع‌تر به کمپ برسم، بلکه برای این که زودتر به مسیر غیر شن‌اسکی برسم. با این حال، خستگی کمر به من اجازه نمی‌داد سریع‌تر پیش برم و با گروه دوم همراه شدم. از سینا پرسیدم چرا از همان مسیر صعود برنگشتیم که گفت به خاطر صخره‌ای بودن، فرود از آن مسیر سخت‌تر و فنی‌تر است و زمان بیش‌تری می‌برد و مسیر رایج برای صعود از جبهه‌ی جنوب، صعود از آن سمت صخره‌ای و فرود از این مسیر شن اسکی است.

***

رسیدن به کمپ

ساعت ۷ بعد از ظهر به بارگاه سوم رسیدیم. آن جا با استقبال بچه‌هایی که در کمپ مانده بودند و گروهی که سریع‌تر پایین آمده بودند مواجه شدیم.

بارگاه سوم در راه برگشت از قله
بارگاه سوم در راه برگشت از قله

بچه‌ها می‌خواستند غذا بخورند و استراحت کنند ولی من فقط می‌خواستم به زیراندازم برسم تا دراز بکشم و کمر را بکشم. با این به ما تاکید شده بود وعده‌های غذایی را بخوریم بدون ناهار و شام یک راست وارد کیسه‌خواب شدم. وقتی داخل کیسه‌خواب شدم بوی گوگرد لباس‌هایم در کیسه‌خواب پیچید ولی خسته‌تر از آن بودم که فکر جدی‌یی برای آن کنم. پس فقط سرم را از کیسه‌خواب بیرون آوردم. البته بعد از این که با دستمال مرطوب دست و صورتم را تمیز کردم و جوراب‌های تمیز پوشیدم.

***

آسمان شب

بدون ناهار و شام خوابیدم ولی نصف شب از خواب بیدارم شدم و در چادر را باز کردم. در چادر رو به دریای زیبای ابر باز می‌شد. آسمان هم پرستاره بود. از چادر خارج شدم و سیاره‌ی مشتری و خوشه‌ی پروین را دیدم. آرام دوستم را صدا کردم و با ذوق از او پرسیدم نمی‌خواهد ستاره ببیند. جواب منفی بود، نصف شب بود و خسته‌تر از آن بود که از چادر خارج شود. احتمالا فکر می‌کرد عقلم را از دست داده‌ام که برای غذا بلند نشده بودم ولی الآن برای دیدن ستاره‌ها از کیسه‌خواب بیرون آمدم. شاید درست فکر می‌کرد. کم‌کم داشت سردم می‌شد ولی نمی‌خواستم فرصت این لحظات و این جا بودن را از دست بدهم. در چادر نشستم و از لبه‌ی در بیرون را نگاه کردم. در آسمان دنبال ستاره‌های پر نور می‌گشتم و از Appی که در گوشی داشتم، اسم صور فلکیشان را پیدا می‌کردم. اول ستاره‌ی پر نور Vega را دیدم و به کمک آن بقیه‌ی صورت‌فلکی چنگ رومی را هم پیدا کردم. از آنجا هرکول و چند ستاره از صورت‌فلکی اژدها را هم پیدا کردم. بعد از آن درست روبه‌روی چادر ۴ ستاره از صورت‌فلکی عقاب را هم دیدم. عصر که عقاب پرنده را در مسیر دیده بودم، الآن هم عقاب آسمان شب را پیدا کرده بودم. راضی شدم، در چادر را بستم و دراز کشیدم.

به صدای کوهنوردان گوش دادم که بیدار شده بودند تا برای صعود آماده شوند. بعضی مشغول صحبت بودند، دنبال وسایل و دوستانشان می‌گشتند، یا صبحانه می‌خوردند. از چند چادر هم صدا بلند شد که از صعود کنندگان می‌خواستند آرام‌تر آماده شوند تا مزاحم خواب بقیه نشوند. من که با صداها مشکلی نداشتم فقط نگران کسی بودم که با صدای بلند دنبال دوستش می‌گشت. وقتی شنیدم او را پیدا کرده و دارد برای جدا شدن از گروه سرزنشش می‌کند، خیالم راحت شد و خوابیدم.

چادرها در شب
چادرها در شب

***

خداحافظی با بارگاه سوم

صبح روز جمعه از خواب بیدار شدیم با خیال راحت آب جوش کردیم، صبحانه خوردیم و مشغول جمع کردن وسایل شدیم. آن زمان من فقط به این فکر می‌کردم که برای برگشتن خیلی زود است و اصلا دلم نمی‌خواست برگردم. هوا خوب بود، در کنار ابرها بودیم، گنجشک‌ها کنار چادرهایمان لی‌لی می‌کردند. به این فکر کردم که ناهار و شام دیشب که نخورده بودم دست نخورده است و می‌تواند برای یک روز دیگر هم استفاده شود. انگار شرایط دست به دست هم داده بود که مرا راضی کند یک روز دیگر آن جا بمانم. من هم به راضی کردن نیاز نداشتم افسون کوهستان از همان لحظه‌ی شب که برای نگاه کردن به ستاره‌ها بیدار شده بودم اثر کرده بود. با بچه‌ها حرف می‌زدم و به شوخی آن‌ها را به ماندن وسوسه می‌کردم تا حداقل بفهمم آن‌ها هم همین حس را دارند یا نه. آن‌ها به فضا ذوق و علاقه نشان می‌دادند ولی به نظر نمی‌رسید هیچ کدام مثل من علاقه‌ی جدی به ماندن داشته باشند :( من هم می‌دانستم نمی‌توانم از گروهم جدا شوم و باید با گروه برگردم.

اطراف بارگاه سوم
اطراف بارگاه سوم

گروه جمع شده بود تا‌ آماده‌ی فرود شود که من یک دفعه یادم آمد تا این جا آمده‌ام ولی داخل ساختمان بارگاه را ندیده‌ام. وسایلم را گذاشتم و با سرعت به سمت بارگاه رفتم. در طبقه‌ی اول یک در بسته بود که انگار فروشگاه بارگاه بود. افرادی دم در گفتند آبجوش می‌خواهند که یکی از کارکنان از در بیرون آمد و گفت تا ساعت ۱۲ فروش نداریم. به طبقه‌ی دوم رفتم آن جا دو در بود. یکی در ورودی کارکنان بود و بسته بود، دیگری باز بود و پر بود از تخت‌های دو طبقه و تعدادی پریز برق. فردی گفت «اگه چادر نداری تخت‌های خالی موجوده» گفتم «چادر دارم فقط می‌خواستم بارگاه رو ببینم» ولی در دلم گفتم چادرهایمان را که جمع کردیم ولی هنوز هم جای ماندن هست...

از بارگاه بیرون آمدم -همان لحظه که در را باز کردم کوهنوردی داشت با در بسته‌ی بارگاه عکس می‌گرفت، به نظرم با باز کردن در از وسط عکسش سر در آوردم. به سمت گروه رفتم نشسته بودند تا تحویل کوله‌ی افرادی که می‌خواهند کوله‌یشان را برای حمل به قاطر بدهند انجام شود. مدتی منتظر ماندیم و بالاخره ساعت ۹:۴۵ از بارگاه سوم به سمت پایین راه افتادیم.

هر قدم که از بارگاه سوم دورتر می‌شدیم بیش‌تر به نظرم می‌آمد دو روز گذشته رویایی بیش‌‌تر نبوده است و مطمین نبودم خاطراتم از رفتن به قله واقعی هستند یا نه. نگران بودم تا وقتی به گوسفندسرا می‌رسم دیگر همه‌ی خاطراتم از روزهای قبل محو و فراموش شده باشند و برگشتن، پایان این رویا باشد. بعد حتی بیش‌تر نگران شدم که بعد از این برنامه، یک ماه و نیم گذشته تبدیل به یک رویا شود و از زندگی‌ام فرار کند...

مسیر به گوسفندسرا از پیمایش‌های روز قبلمان تا قله شیب کم‌تری داشت، و در مقابلش مسیر ریلکس و کم چالشی بود. علاوه‌بر این، گیاهان که در ارتفاع بالا خبری ازشان نبود باز پدیدار شدند. دامنه پر بود از بوته‌های گون، اسپرس، کلاه‌میرحسن و همینطور گیاهان گندمی و علفی. یکی از قاطرها به سمت بالا می‌رفت جلوی ما از مسیرش خارج شد و به سمت گیاهان گندمی رفت تا -بدون توجه به قاطرچی که سرش داد می‌زد- برای میان‌وعده بایستد.

بعضی از بچه‌ها طبق عادت می‌پرسیدند کی می‌رسیم ولی من هیچ عجله‌ای برای رسیدن نداشتم و فقط از مسیر لذت می‌برم. حتی هنوز یواشکی در دلم نقشه می‌کشیدم که به بارگاه برگردم و یک روز دیگر بمانم تا وقتی که اینقدر از بارگاه دور شدیم که خاطرات بارگاه هم مثل خاطرات صعود به قله شبیه به یک رویا شدند.

در راه برگشت برای استراحت کنار سنگی نشسته بودیم که یک خزنده از بین سنگ‌ها سرک می‌کشید. آیدا گفت این خزنده آگادا است و احتمالا از نوع آگادای صخره‌ای است. آگادا با سر و صدای بچه‌ها بین سنگ‌ها قایم شد ولی بعد ترسش ریخت و بیرون آمد، علف خورد و روی سنگ ژست گرفت تا از او عکس بگیریم!

آگادا
آگادا

نزدیک ظهر گنبد کوچک طلایی‌رنگ مسجد صاحب‌الزمان پدیدار شد و می‌دانستیم فاصله‌ی زیادی تا گوسفندسرا نمانده است. ساعت ۱:۱۵ بعد از ظهر به گوسفندسرا رسیدیم و منتظر ماشین‌های پاترول شدیم تا به سمت بارگاه اول برویم.

گوسفندسرا از مسیر  فرود
گوسفندسرا از مسیر فرود

***

در گوسفندسرا کوله‌هایمان را داخل گونی گذاشتیم و سوار پاترول‌ها شدیم و به سمت ماشین‌هایمان حرکت کردیم. سوار ماشین‌ها شدیم و به سمت رستوران برای ناهار راه افتادیم. البته در راه توقف کردیم تا کافرکلی‌ها را از دور ببینیم. کافرکلی‌ها سازه‌های معماری دست‌کَند باستانی‌ای هستند که در کوه تراشیده شده‌اند. سینا درباره‌ی ساختار و استفاده از سازه‌ها برایمان توضیح داد بعد به سمت رستوران راه افتادیم.

کافرکلی‌ها
کافرکلی‌ها

از یکی از دوستان شنیدم حسابی از این که به امکانات رسیدیم ابراز خوشحالی می‌کرد و می‌گفت شاید بخشی از جذابیت رفتن به کوه همین برگشتن باشد. من که هنوز تو دلم مونده بود یک روز دیگر بمانم مخالف بودم و هنوز ته دلم به این فکر می‌کردم که شاید باید بیش‌تر می‌موندم...

بعد از ناهار در پلور برای بستنی ایستادیم و با منظره‌ای زیبا از دماوند روبه‌رو شدیم و سعی کردیم مسیری را که برای رفتن به قله پیموده بودیم پیدا کنیم. دیدن منظره‌ی قله باور این که همین دیروز بالای قله ایستاده بودیم را برایم سخت‌تر می‌کرد ولی عکس‌ها، لباس‌ها و بوی گوگرد وسایل، و خاطرات همنوردان از صعود، واقعیت آن رویاها را تایید می‌کرد.

منظره‌ی دماوند
منظره‌ی دماوند

***

زندگی واقعی؟

از پلور به سمت تهران راه افتادیم. کم‌کم باید قبول می‌کردم که دفتر این سفر را ببندم ولی فکر نمی‌کردم آماده باشم. در ماشین به بچه‌ها درباره‌ی این حس گفتم. یکی از بچه‌ها گفت خوشحال است که به زندگی واقعی برمی‌گردد، ولی من مطمین نبودم کدام زندگی واقعی است که به آن برگردم.

مثل همیشه که از سفر بر می‌گشتم با نزدیک شدن به تهران هوا و گیاهان کدرتر و خاکستری‌تر می‌شدند. به این فکر کردم که هر قدر دور می‌شوم باز هم آخر سفرها به خاکستری تهران می‌رسم. پس احتمالا زندگی واقعی همین است... شاید هم باید دنبال زندگی واقعی دیگری بگردم!

ماشین به سمت تهران
ماشین به سمت تهران

نوشته‌ی پریسا پورمند








دماوندقله دماوندکوهپیماییکوهنوردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید