سلام خدمت همه ی همراهان عزیز و دوستداشتنی سایت ویرگول من در این پست خاطره ای تلخ از افسردگی نرگس را به اشتراک میگذارم.
اشتباه کرد، سن کمی داشت خیلی زود ازدواج کرد، با شخصی که از خودش ۱۴ سال بزرگتر بود و خیلی زود در سن ۱۷ سالگی صاحب یک فرزند پسر شد اما متأسفانه به خاطر زندگی مشترک با مادرشوهر از ابتدای ازدواج به مشکل خوردند و تمام مشکلات بر سر تفاوت ها و نداشتن تفاهم بر سر خیلی از مسائل روز زندگی بود، از طرفی هم ۷ خواهرشوهر که آن هم شده بود غوز بالا غوز و این روند زندگی هر روز ادامه داشت با کوله باری از مشکلات و متأسفانه بعد از زایمان نرگس افسردگی پس از زایمان گرفت و نتوانست درست درمان کند و این مشکل برای فرزند دوم او هم پیش آمد، گوشه نشینی و گریه های شبانه و دلشوره هایی که داشت، بیشتر خانواده را تحت تأثیر قرار داده بود. از طرفی هم خانواده ی شوهرش در زندگی اش دخالت کرده و نگرانی هایش را بیشتر میکردند. بارداری با استرسی داشت و ۲ فرزندش هم تحت تأثیر افسردگی مادر قرار گرفته بودند. تا اینکه بعد از ۵ سال پدرش تصمیم گرفت نرگس را نزد پزشک متخصص ببرد. روانپزشک خانم X که با قرص های آرامبخش و اعصاب به نرگس وعده داد که اگر درست و به موقع استفاده کند خیلی زود حالش خوب شده و به زندگی عادی خود بر می گردد. اما متأسفانه نرگس به این قرص ها وابسته شد و هر موقع قرص هایش تمام می شد، پزشکش قرص ها را با دز های بالاتری به او می داد که این مسئله باعث شد تا الآن که ۱۸ سال از این موضوع می گذرد نرگس با قرص های روانپزشک زندگی می کند و همچنان به اين قرص ها وابسته شده و اصلا سعی در درمان خود نکرده است و اکنون که ۲ پسر او بزرگ شده اند و هر چه اسرار می کنند که قرص هایت را کمتر کن و به فکر چاره ای برای درمان افسردگی خودت باش اظهار می کند که من با این قرص ها راحت تر می توانم به زندگی خودم ادامه دهم و بیخیال هستم و بهتر است شما نگران من نباشید اما متأسفانه وقتی چند عدد از قرص هایش مانده تا تمام شود خیلی خشمگین شده و عصبانی می شود که برایم قرص هایم را تهیه کنید. در حال حاضر پسر اول نرگس که متأسفانه برای استرس دوران بارداری و شیری که با جوش و عصبانیت به او می داد بسیار خشمگین و عصبانی شده و نمی تواند به راحتی تمرکز کند و درس بخواند و تا اتفاقی می افتد زود از کوره در میرود و داد و فریاد می کشد و خیلی زود هم عصبانیتش فروکش می کند. خوشبختانه دو فرزند نرگس روانشناس خانواده دارند و مشکلاتشان را با روانشناس در میان می گذارند و تأثیر خوبی در زندگی آنها گذاشته است. اما اصرار فرزندان بر مادر خود که قرص ها را کم کند و نزد روانشناس برود تا با گروه درمانی و خانواده درمانی بیماری خود را درمان کند، بی فایده است. یک روز بچه های نرگس تصمیم گرفتند قرص ها را بدون اجازه از مادرشان بر داشته و پنهان کنند، آن روز نرگس از شدت نگرانی و نداشتن تعادل روحی و جسمی به زمین و زمان چنگ انداخت، آنقدر فریاد کشید و عصبانی شد که از حال رفت. پسر بزرگش وقتی شدت ناراحتی و عصبانیت مادرش را دید خیلی زود با روانشناسش تماس گرفت، گویا روانشناس او را سرزنش کرده بود که چرا بدون هماهنگی این کار را کرده است و اصلا کار درستی نیست و باید حتما زیر نظر روانپزشک و به ندرت دارو هایش را کم کند نه اینکه خودش دارو هایش را قطع کند. نرگس از شدت بیحالی و درد در تمام بدنش حتی نمی توانست گریه کند و دیگر صدایش هم در نمی آمد تا اینکه کاملا از حال رفت و بر روی تخت افتاد و آنها از شدت ترس با اورژانس تماس گرفته و سریع مادرشان را به بیمارستان انتقال دادند و از آن روز فرزندان نرگس متوجه شدند که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده اند و نگرانی مادرشان را برای اولین بار درک کردند اما این اتفاق باعث شد نرگس متوجه شود که چقدر فرزندانش از اینکه او داروی اعصاب استفاده می کند ناراحت و نگران هستند، بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد تصمیم گرفت پیش روانپزشک رفته و در صدد کم کردن دارو و درمان خود شد. و همزمان با روان شناس هم در ارتباط بود و این مسئله باعث شد نرگس روز به روز بهتر شود و در مدت ۶ ماه دارو هایش را بسیار کم کرد و از کلاس های ورزشی و یوگا استفاده کرد و حتی به دستور روان شناس در کارگاه های آموزش خانواده و مهارت های زندگی هم شرکت می کرد و خیلی خیلی در زندگی اش تاثیرات خوبی گذاشته بود و خوشبختانه نرگس بهبودی خود را توانست بعد از یکسال به دست آورد و دیگر برای همیشه از دارو هایش خداحافظی کرد و به این نتیجه رسید که انسان می تواند کاری را بخواهد و تصمیم داشته باشد انجام دهد و همیشه به خود می گوید خواستن توانستن است.