استفاده از متن با ذکر نام نویسنده بلامانع است
✍️ نگاهی به فیلم «بهسوی طبیعتوحشی»
فیلم «به سوی طبیعت وحشی» تولید سال ۲۰۰۷م، به کارگردانی شانپن براساس زندگی یک شخصیت واقعی به نام «کریستوفر مککندلس» ساخته شدهاست. این اثر هرچند یک اثر ماجراجویانه به نظر میرسد اما در واقع میتوان آن را اثری با سویههای فلسفی تلقی کرد.
کریستوفر جوان ۲۴ ساله آمریکایی با وجود موقعیت عالی و موفقیت تحصیلی که میتوانست آیندهی درخشانی برای او به ارمغان بیاورد، زندگی در شهر را رها کرد و همهی دارایی خود از جمله ۲۴ هزار دلارش را به انجمنهای خیریه بخشید و سپس، تنها با یک کولهپشتی رهسپار نقطهی کور و خالی از سکنهی آلاسکا شد تا در قلب طبیعت وحشی به دور از تنشهای زندگی مدرن، به حیات خود ادامه بدهد. پس از نزدیک به چهار ماه گروهی از شکارچیان گوزن، جسد او را که به دلیل گرسنگی درون اتوبوسی متروکه جان سپرده بود پیدا کردند.
کریستوفر در این فیلم تا حدودی به رابینسونکروزئه شباهت دارد با این تفاوت که رابینسون از فلسفهی اسلامی و سفرهای چندگانه عارف، به قصد نمایش قدرت روح آدمی الهام گرفته شده بود و ناخواسته سر از جزیره درآورد، اما مفاهیم فیلم «به سوی طبیعت وحشی» از مکتبکلبیون یونان باستان الهام گرفته شدهاست و میخواهد از رهگذر زندگینامهی کریستوفر از ما بپرسد که اگر بخواهیم در عصر حاضر مثل کلبیون زندگی کنیم، چه بلایی سرمان خواهد آمد؟ آیا میتوان در عصر معاصر مثل «دیوجین» حکیم چراغ به دست، و پدر معنوی کلبیون رفتار کرد؟ آیا میتوان با دیدن رذالتهای مادی، از آدمیان دوری گزید و مثل دیوجین در «خم» زندگی کرد؟! اتوبوس در فیلم همان خم دیوجین است و کولهپشتی که کلبیون از زمان یونان باستان به دوش میکشیدند بزرگترین نشانهی تعلق کریستوفر به این سبک زندگی است. کلبیون از مردم میبریدند، به نقاط دور میرفتند، لباسهای مندرس میپوشیدند، فقر را بر ثروت ترجیح میدادند و از سرزنش مردم نمیترسیدند، آنها برای «سرافرازی ایدهآلشان» درد جسمانی و محرومیتهای مادی زیادی را متحمل میشدند زیرا از نظر آنها خوشبختی روحی بود، و در مکنت و ماده نمیشد آن را پیدا کرد.
کریستوفر در این فیلم در جستجوی شادی درونی و معنای زندگی است، اما با اینکار به افراد زیادی از جمله پدر و مادرش ضربه میزند و شادی خود را در ازای اندوه آنان به دست میآورد. در واقع آنچه او با عزلتش بر سر اطرافیان آورد با جملهای در فیلم که میگوید «من انسان را کمتر دوست ندارم، بلکه طبیعت را بیشتر دوست دارم» در تناقض است. سرانجام او به طرز تراژیکی از دنیا رفت و یاد او در حافظهی جمعی مردم دنیا به تلخی باقی ماند.
فیلم با روایت اول شخص «کریس» پیش میرود و توسعه مییابد و بعد از مرگ او، روایت سوم شخص با صدای خواهرش در فیلم پخش میشود. انتخاب خواهر برای راوی پایانی در فیلم، منطقی است زیرا او تنها کسی بود که فلسفهی کریس را درک میکرد.
کارگردان با نور روشن و موسیقی متن سرخوشانه، ما را با احساسات شادمانه کریس همراه میکند. بالعکس آسمان خاکستری تیره و رودخانهای که عبور از آن ممکن نبود، و قابهایی که کریس را از دور و کوچک نشان میدهد اندوه و استیصال او را نمایان میکند. شانپن با نمایش مناظر وسیع و گسترهی عمیق دید، ما را به عمق آلاسکا میبرد و به بخشی از فیلم تبدیل میکند. این فیلم ارزش چندبار دیدن را دارد، حداقل این است که به ما میآموزد که ذوب شدن در طبیعت هم همانقدر مرگبار است که زیستن در عوالم مادیگرا، و تعادل چیز خوبی است. در ضمن یاد و خاطره کریستوفر مککندلس را همیشه زنده نگه میدارد، او که میخواست وسط این زندگی مدرن بیدر و پیکر، شبیه فلاسفه کهن زندگی کند.