خاطره ۱_وقتی بچه بودم با پدر مادرم و پدر بزرگم تو یک خونه قدیمی زندگی می کردیم.....
من تقریبا یک سالم بود...
یه شب وقتی مامانم داشته به من شیر میداده
اونور من هیچ بالشتی نزاشته و هنگام شیر دادن خودش خوابش برده ارتفاع اون تخت قدری بلند بود که من با اینکه بزرگ شدم اکه از روش بیوفتم داغون میشم چه برسه که بچه چند ماهه باشی!
وقتی مامانم خواب بوده کم کم صدای مرده
کلفتی تو گوشش زمزمه می کنه بچه داره میوفته!
و اینو چند بار تکرار می کنه!
مامانم که متوجه این صدا میشه
و چشماش رو باز می کنه میبینه من لبه لبه تختم
و فقط یک تکون کوچیک لازم بود تا به بیوفتم و صورتی برام باقی نمونه...
مامانم به سرعت من میکشه اونور و بابام رو صدا میزنه
اما هیچ جوابی نمیشنوه ...
وقتی وارد حال میشه میبینه که بابام جلو تلوزیون خوابه و کسی که تو گوشش صحبت کرده اون نبوده
................
خاطره ۲_ من با مامانم و یکی از خاله هام به نام فاطی (فاطمه) رفته بودیم حرم و اون اولین باری بود که اونجا میرم و حدودا انکاریکه ۲سالم بوده
من همراه خودم یک عروسک باربی داشتم
و توی بغل مامانم بودم یکی از کارکنان اونجا عروسک رو از دست من چنگ زد و من زدم زیر گریه
مامانم برای اینکه ساکت شم من رو میده به خالم
و به سمت جا کفشی ها میریم
جمعیت آنقدر زیاد بود که راهمون از هم جدا شد
مامانم که عصبی بود و استرس کل بدنش رو فرا گرفته بود به خالم زنگ میزنه و ولی جوابی دریافت نمی کنه!
مامانم دوباره زنگ میزنه و گوشی رو برمیداره
مامانم با عصبانیت میگه شما کجاایین و شماره کفاشی
رو میپرسه و خالم هم کاملا بهش جواب میده متوجه میشه چند تا شماره از ما پایین تره
مامانم میاد پیش ما و میگه چرا گوشی رو بر نمی داشتی مردم از استرس و خالم میگه من گوشیم رو جا گذاشتم!
مامانم میگهه چیییی ولی تو خودت بودی که جواب دادی و خالم میگه نه زنگ بزن ببین محمد (شوهر خالم) بر میداره یا نه مامانم زنگ میزنه و عمو ممد گوشی رو برمیداره..... خالم میگه من گوشی رو موقع اومدن جا گذاشتم!
و مامانم توی شک میمونه.....
خاطره ۳_ یک شب بارونی و طوفانی بود
من پیش بابا بزرگم بودم و اون داشت یک
داستان برام تعریف می کرد که مامانم صدام
زد و گفت بیا اینجا
از پدر بزرگم عذر خواهی کردم و رفتم
مامانم گفت بهم گفت بیا برو حمام فردا
می خوایم بریم بیرون ...
وقتی از حمام برگشتم کسی خونه نبود فک کردم مامانم رفته طبقه پایین پیش پدر بزرگم
از اونجایی که سردم بود رفتم و جای بخاری نشستم
چند دقیقه منتظر موندم اما هیچکس نبود
در گوشه ای دنج نشسته بودم که یکهو از آشپزخونه صدایی اومد و وقتی اونور رو نگاه کردم یک چیز نامرئی با قدی ۲ ,۳ متری دیدم اون خیلی عجیب بود انگاری که پایی روی زمین ثابت نداشت اون به راحتی از در گذشت و رفت اونور تمام این اتفاقات ۵ ثانیه ای بیشتر طول نکشید..... اما من توی شک مونده بودم
یکهو صدای مامانم اومد و گفت عمت اینا اومدن حاضر شو و بیا پایین بعد موهات رو خشک می کنم
من حاضر شدم و یک برکه با مداد برداشتم و رفتم پایین من سعی کردم چیزی که دیدم رو بکشم اما از یک بچه ی ۶ ساله توقعی زیادی برای نقاشی نداشته باشید چیزی که کشیدم بیشتر شبیه بز شده بود
من اونو به دختر عمم که همسن خودم بود نشون دادم و ببهش قضیه رو گفتم و اون زد زیر خنده
مسخرم می کرد...
خلاصه تا همین الان هیچکس حرفم رو باور نمی کنه (به جزو یک نفر) شایدم بقیه درست میگن و من فقط توهم زده بودم؟
سلام سلام بچه ها اینا خاطرات ترسناک من بود
که این فقط یک پارتشه بنظرتون چطور بود؟
بنظرتون چیزی که دیدم درست بوده یا فقط
یک توهم بوده؟
خودم هیچ نظری ندارم و وقتی یاد اون
صحنه میوفتم موهای تنم سیخ میشه
امیدوارم دوست داشته باشید
و پارت دو هم اگه خواستید حتما میزارم
و هر نظریه ای هم که دارید لطفا برام بگید
(اما خونه پدر بزرگ من خیلی قدیمی بود و اون قضیه بعید هم نیست )