?VIOLET
?VIOLET
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

خاطره ترسناک ۲





(داوش ها و خواخر های گلم خاطره ترسناک ۱ برای بچگی من بوده و به جزو خاطره ۳ بقیش رو از گوش بقیه شنیده بودم که اونجا بودن و برام تعریف کردن اما سری ۲ برای بچگیم نیست و تمامش رو خودم دیدم و تجربه کردم )


خاطره ۴_این خاطره بر میگرده به ۷_۸ سالگیم

یک روز مادرم و پدرم تصمیم میگیرن که با دوستامون بریم مسافرت شمال و یک چند روزی اونجا بمونیم ...

مثل بقیه مسافرت های ماشینی کل روز رو توی ماشین با هوای گرمی گذروندیم تا شب شد

شب ما توی یک جاده خیلی تاریک و خلوت بودیم که به غیر از ما دوستامون فقط ۲ ، ۳ تا ماشین دیگه داخل جاده بودن که بنظر می رسید اونا یک خانوادن....

یادمه مامانم برای اینکه بابام خوابش نبره یک فایل صوتی گذشته بود که اونم در مورد یک خونه متروکه بود که سالها کسی به اونجا نرفته بود و مردم بومی میگفتن جن‌ها توی اون خونه زندگی می کنند....

از اون جایی که من و بابام علاقه زیادی به این چیزا داشتیم با دقت به حرفاش گوش می‌دادیم، و مسیر سیاه جاده رو تماشا می کردیم.بعد از چند دقیقه من تصمیم گرفتم که دراز بکشم و ستاره هارو نگاه کنم (هر چند چیزی جزو وسایلی که جای نشستن و دراز کشیدن برام نگذاشته بودن ندیدم )

کم کم داشت خوابم میبرد که یکهو در حین گوش دادن به اون فایل شیشه جلوی ماشین به طور عجیبی شکست، و پودر شد و تا به خودم اومدم دیدم کل بدنم شده شیشه خورده..... اما هیچکدوم هیچ آسیبی ندیده بودیم!

(این بده?نه این خوبه ?)

شیشه ماشین خیلی عجیب شکسته بود و قطعا با پرتاب یک سنگ شیشه اونجوری نمی تونه بشکنه

ما به سفر ادامه دادیم اما بدون شیشه ماشین!

صبح که به یک شهر رسیده بودیم بابام ماشین رو به یک تعمیرگاه برد و از اون سوال کرد که چرا شیشه اینجوری شکسته ولی اونم هیچ نظری نداشت و حرفی نزد!

خاطره ۵_این خاطره ، خاطره ی قدیمی نیست و تقریبا برای ۲,۱ سال پیشه مطمعنم الان میگید شورشو در آوردی ولی بازم باید بگم که این اتفاق هم توی جاده شمال افتاده! (بین منو شمال چیست ??)

تعطیلات عید بود و من در حال انجام دادن تکالیف مزخرف عیدی بودم

فامیل یکی از معلم های من جهان نما بود....

همینطور که می‌نوشتم و غر میزدم که این چه سوالی هست مامانم دره اتاق رو باز کرد و گفت می خوایم بریم جهان نما!

من که داشتم چپ چپ بهش نگا می کردم گفتم

که برای چی باید بریم مدرسه و باز مامانم داشت به من چپ چپ نگاه می کرد :| و بعد کلی توضیح دادن متوجه شد که جهان نما فامیل خانومم است و منم فهمیدم جهان نما یک جایی از شماله که یک جادست......و از این چیزا

روز بعد رو با یکی از خاله هام

و چند تا از دوستامون و دوستای دوستامون

به سمت شمال راه افتادیم تنها بچه های توی اون جمع من و دختر خالم یانا بودیم، توی مسیر برای عکس گرفتن از ماشین خارج شدیم منو یانا اجازه نداشتیم توی جاده باهم توی یک ماشین باشیم...

در حالی که بقیه سرگرم عکاسی بودن منو یانا رفتیم داخل ماشین و سرمونو بردیم توی گوشی....

عکس گرفتن که تموم شد خالم اومد به یانا گفت بیا تو ماشین خودمون اما یانا به حرف نکرد و گفت من اینجا می مونم.

هوای خیلی خوبی بود اما نمی‌دونم چرا همش ذهنم درگیر بود و خودم نمی تونستم بفهمم درگیر چیه!

مامان و بابای منم اومدن و ما راه افتادیم و رسیدیم

به جاده ی جهان نما!

(اینه که بده)

سمت راست این جاده دره عمیقی بود و جاده ی پر پیچ خمی بود من یانا آنقدر سرمون گرم بود که متوجه توقف ماشین نشدیم بابام از ماشین پیاده شده بود و برگشت اما چیزی نگفت!

وسط یکی از پیچ های جاده لاستیک های ماشین و فرمون از کنترل بابام خارج میشه و.....

یک سمت جاده دره و اون سمت دیگه درخت وکوه

و شیشه سمت یانا هم پایین...

ما داشتیم به سمت دره میرفتیم و من هی داد میزدم چی شده! چی شد! ولی جوابی نمی شنیدم

که یکهو نمی دونم چی شد و چشمام سیاهی رفت!.

چشامو کم کم باز کردم ولی هیچی نمی تونستم ببینم و حتی نفهمیدم کجام....

یکهو صدای چند نفر اومد و منو کشیدن بیرون و من وحشت زده اسم یانا رو فریاد میزدم....

ماشین چپ شده بود ولی انگار بابام فرمون تونسته بکشه اینور و بجای جاده رفتیم تو درخت و ماشین کاملا وارونه شده بود

یانا که از ماشین تونست بیاد بیرون تنها کاری که کردم سری بغلش کردم و توی شک عجیبی بودم مامان و بابام هم رو کمک کردن اومدن بیرون یک خانواده خیلی مهربونی پشت سر ما بودن و دیده بودن که ما داریم ویراژ میریم و بعدم چپ کردیم و اومدن کمکمون

مامانم سریع دست مارو گرفت و بردمون اون سمت جاده ، خالم اینا جلوی ما بودن برای همین این صحنه رو ندیدن ولی بعد که دیدن ما نیستیم برگشتن ...

خالم یکهو بغض گرفتش و زد زیر گریه

من و یانا هردو فک کرده بودیم که این یک خواب بوده چون اون صحنه شیشه سمت یانا پایین بوده و موقع چپ شدن خاک رفته بوده تو چشمش و منم مثل تو خواب بودم و هرچی داد میزدم هیچکس جواب نمی داد و کلا اون صحنه تار تو ذهنمه

من بیشتر از همه نگران یانا بودم چون تو ماشین ما بوده و.......

میتونم بدون شک بگم بابای من ریلکس ترین آدم جهانه شایدم نباشه ولی فک کنم اینجوری حداقل نشون میده وقتی همه تو شک بودیم و گیج منگ و نگران بابام با ماشین جرثقیل اومد و گفت حال کردین؟

و هعی میگفت جوش نزن :|

خداروشکر هیچکدوممون آسیبی ندیده بودیم اما

سر یانا درد می کرد چون خورده بود به در .

من و یانا سوار ماشین خالم شدیم و اون خانواده ای که به ما کمک کردن به طور عجیبی غیب شدن

دوستامون به خالم زنگ زدن و گفتن ما مردیم از نگرانی چون رفته بودیم جای پلیس و گفته بود یک خانواده از دره افتادن پایین ! و متاسفانه فوت شدن

این خیلی عجیب بود ما و اون خانواده دقیقا سر یک ساعت و شاید سر یک دقیقه باهم چپ کرده بودیم اما فرقش این بود که اونا ۲۰۰ متر جلوتر از ما بودن و ما سالم بودیم اما اونا.......


خب بچه اینم به پایان رسید ببخشید اگه طولانی شد امیدوارم دوست داشته باشید و نمی‌دونم شاید پارت ۳ هم بزارم ???‍♀️

اگه در خواستی چیزی داشتید حتما بگید :)


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید